داستان کوتاه «هایوهوی گل در میان ما»
بعد از اینکه جاهای مختلف شهر را دیدیم، موقع برگشت به خانه برادرم فکری کرد و رفت توی یک گلفروشی. من بیرون ایستادم
در بعدازظهر یک روز تیرماه با برادر بزرگم رفتیم بیرون که در خیابانها قدم بزنیم. او تحصیلاتش را تمام کرده و بهتازگی از فرانسه برگشته بود. با همدیگر بیرون رفتیم تا جاهایی را که در این سالها ندیده بود، با هم ببینیم. من قرار بود آن سال بروم اول دبیرستان. برادرم از مقطع اول دبیرستان از ایران رفته بود و حالا که در دانشگاه در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، برگشته بود که بعد از سالها سری به خانواده بزند و دوباره برای ادامه تحصیلات برگردد پاریس. بعد از اینکه جاهای مختلف شهر را دیدیم، موقع برگشت به خانه برادرم فکری کرد و رفت توی یک گلفروشی. من بیرون ایستادم. خیال کردم شاید با صاحب گلفروشی سالها قبل دوست یا همکلاسی یا همبازی بوده. وقتی بیرون آمد، یک دستهگل خریده بود.
من در خیابان با تعجب گفتم: گل؟ دستهگل برای چی؟
گفت: هان. گل گرفتم!
من همچنان متعجب پرسیدم: «برای کی؟» آن زمان این چیزها معمول نبود. دستهگل برای مراسم خاصی برده میشد.
برادرم با رفتار عادی گفت: برای مادر گل گرفتم.
– خب، گل یعنی چی؟
– تو پاریس همه گل میبرن برای مادرشون.
– خب اینجا که پاریس نیست، اینجا مشهده.
– تو چی کار داری به این کارا!
– من از اینجا به بعد رو باهات نمیآم.
– برای چی؟
– چند قدم عقبتر از شما راه میآم که اگه کسی مسخره کرد، یا متلکی بهت گفت، برم کتکش بزنم.
مسیر چند خیابان باقیمانده تا خانه را من در فاصله چندمتری از برادر بزرگترم راه میرفتم و میدیدم که بعضی از مردم با تعجب او را نگاه میکنند که با یک دستهگل کجا دارد میرود. بالاخره جلو در خانهمان رسیدیم و زنگ زدیم. در را باز کردند. مادرم بالای ایوان ایستاده بود. چشمهایش را تنگ کرده بود تا دقیقتر ببیند کی پشت در بوده.
مادر از همان بالا گفت: احمد جان این چی چیه؟
– گل. مادر براتون گل گرفتم.
– گل؟
– هان!
مادر با تعجب پرسید: چرا؟
– دوستتون دارم. گل خریدم براتون.
– دوستم داری! گل برام خریدی! باغچهها که پر از گلن.
– مادر بگیرین این دستهگلو دیگه.
من و برادرم از پلهها بالا رفتیم. من رفتم سمت اتاقهای شرقی خانه در طرف چپ ایوان که اتاقهای مهمانخانه هم آنجا بود. از پشت پرده اتاق داشتم احمد را که جلو مادرم دستهگل را گرفته بود، نگاه میکردم. احمد داشت از خجالت سرخ میشد، چون مادرم گل را نمیگرفت. نمیدانست اصلاً چی هست و چه کارش باید بکند.
احمد با درماندگی بیشتر گفت:
– مادر بگیرین. خوب نیست، همه نوکر کلفتها دارن نگاه میکنن. اینو برای شما آوردم.
مادرم دستش را برد زیر چارقدش و با گوشه چارقدر گل را گرفت.
شب سفره غذا را در اتاق بزرگ نشیمن روی قالی پهن کردند. ما همه دورتادور سفره، از بزرگ به کوچک کنار هم نشستیم. پدرم بالای سفره مینشست. من دیدم مادرم پیراهن آلبالویی مخملی پوشیده که پارچهاش را پدرم در جوانیاش از سنپترزبورگ آورده بود. مادرم داده بود خیاط خوبی برایش پیراهن بلندی دوخته بود. بعد از مدتها این را پوشیده بود. موهایش را شانه زده بود و هنوز هم کمی رطوبت داشت. انگار صورتش را هم خیلی ملایم بزک کرده بود. سر سفره کنار پدرم نشست.
اولین بار بود که وقتی مهمان نداشتیم، مادرم آراسته مثل مهمانیها در خانه کنار ما حاضر میشد. احمد سمت راست مادرم سر سفره نشسته بود و من هم کنارش بودم. دستهگل احمد را در کوزه قلیان قدیمی گذاشته بود و درونش آب کرده بود و روی طاقچه بین اثاث دکوری دیگر خودنمایی میکرد.
بهتدریج و سالها بعد گل کمکم اثر خودش را گذاشت و مادرم به گل علاقه پیدا کرد. خوب یادم میآید پیرمردی بود که سنش از مادروپدر من خیلی بیشتر بود. این پیرمرد، آقای اشراقی که آشنای خانوادگی ما هم بود، خیلی علاقه داشت مادرم را ببیند و با او حرف بزند. گویا یاد دخترش میافتاده که در غربت بود. یک دفعه در فصل بهار او مثل وقتهایی که سری به خانه ما میزد، در زد و آمد. یک گل سرخ تازه در دستش آورده بود.
به محض ورود به اتاق نشیمن با صدای بلند گفت: سلام خانم.
مادرم با مهماننوازی گفت: سلام آقای اشراقی. خوش اومدین.
پدرم از داخل اتاق کناری که با یک در به اتاق بزرگ نشیمن راه داشت، خودش را نشان داد و گفت: سلام آقای اشراقی. بفرمایین داخل.
پدرم حوصله او را نداشت و از آنجایی که کمی گوشهای آقای اشراقی سنگین بود، زیر لب اضافه کرد: «مرتیکه فرتوت.» آقای اشراقی داشت بلندبلند با مادرم صحبت میکرد.
– خانم حاج آقا، این گلو از خانه برای شما آوردم. دو، سه روز مواظبش بودم که کسی از چمن نکنه. وقتی که یک ذره باز شد، با شاخه و برگهاش کندم و آوردم برای شما.
مادرم تشکر کرد و گل را گرفت برد جایی بگذارد. آقای اشراقی مرد بسیار مودب و باوقاری بود. شاید حدود ۸۰ سال داشت. آنموقع مادر من هم تقریباً ۵۰ ساله بود.
آقای اشراقی در ادامه صحبتهایش با لهجه گفت: «خانم حَج آقا، همینجورکه داشتُم میومَدُم به خَنَه که بیام پیش شما، یَک دختر خوشگلِ جَوونیُ تو راه نِگا کرد به گُله. گفت عموجان گُلتو بده به مُو. گفتم تُوأم گلتو بده به مُو تا مُویوم گُلمو بِدُم به تو.»
پدرم خیلی از او خوشش نمیآمد. دوباره زیر لبش غرولند کرد: «گُهِشُ بایستی بده به تو مرتیکه احمق.»
من توی اتاق پدرم نشسته بودم و از درِ چهارطاق باز وسط، هم او را میدیدم، هم مادرم و آقای اشراقی را. پدرم قیافهاش را درهم کرد و دوباره به دفترهای حسابی که جلویش باز بود، نگاه کرد و مشغول حساب و کتاب شد. مادرم گل را برد. حالا دیگر میدانست که وقتی کسی کاری دارد، یا چیزی میخواهد، یا برای ابراز علاقه و محبت، گل برایش میبرند.
سالها بعد که من در انگلیس زندگی میکردم، پدرم تلفنی اطلاع داد که مادرم مریض است. با اولین پروازی که گیرم آمد، به تهران برگشتم و از فرودگاه آنجا به مشهد رفتم. خوب یادم هست که همه اعضای خانواده در خانهمان در اتاق نشیمن بزرگ نشسته بودند. پدرم تکیه داده به پشتی بزرگ در بالای اتاق روی تشکچهای نشسته بود و با حالتی محزون دستش را گذاشته بود زیر چانهاش و به زانوی تاشدهاش تکیه زده بود. بقیه خواهر و برادرها و بچههایش دور اتاق نشسته بودند و هر کس با ناراحتی توی خودش بود. صحنه غمانگیزی بود.
وقتی از درِ اتاق وارد شدم، پدرم با لحنی دردناک گفت: «اسفندیار جان، آمدی! مادرت ولی نیست. دیروز از این خانه بردیمش.» گریه در چشمش خشک شده بود و فقط ناله میکرد و با لحن حزنآلودی اینها را میگفت. دیگران هم نشسته بودند و صدایشان انگار بریده بود. من بهتزده بقیه را نگاه میکردم و دنبال جواب واضحتری بودم که الان مادر را بردند بیمارستان که هیچوقت دوست نداشت، یا رفته خانه مادربزرگم که هر وقت مریض میشد، میرفت آنجا که از او پرستاری کنند.
در همین حین درِ خانه را زدند. یکی از نوکرها آمد و اعلام کرد که یکی از آشناهای قدیمی آمده و با پدرم کار دارد. من دیدم کسی با یک دستهگل در دستش عصاکوبان از پلهها بالا آمد و در ایوان کفشهایش را کند و از همانجا با صدای بلند گفت: برای خانم گل آوردم. تشریف ندارن؟
کسی حرفی نزد و او وارد اتاق شد و همچنان به حرفهایش ادامه داد:
– من یه مدت مریض شده بودم و تو بیمارستان بودم. دیروز تلفن کردم سلامی بکنم، شنیدم خانم کسالت داشتن و بیمارستان بردن ایشونو. من رفتم اونجا که اونها گفتن خانم رو بردن.
پدرم با همان لحن حزنآلود گفت: با کمال تأسف آقای اشراقی ایشون رفتن.
– کجا رفتن؟
پدرم گفت: فوت کردن.
– چی کردن؟
– فوت کردن.
– فوت کردن؟ ایشون که حالشون خوب بود، جوون بودن، چطور فوت کردن آخه؟ من گل خریدم براشون!
همینطور گل روی دستش مانده بود و نمیدانست چه کار کند. کلفتی به اسم عزیز در خانه داشتیم که به کارهای مادرم میرسید. پیرزنی بود که در خانه همه ما را بزرگ کرده بود و بالادست بقیه نوکر و کلفتها بود و تا الان هم با مادر مانده بود و جایی نمیرفت. این از یک گوشهای پیدایش شد و دید که کار به بنبست رسیده و هیچکس نه حرفی میزند، نه حرکتی میکند، با صدایی که آقای اشراقی بشنود، گفت:
– تختخوابشون اینجاست، آخرین لحظه اینجا بودن. گلدونشونم بالای سرشونه. خیلی خوشحال میشن از این دستهگل. گل خیلی دوست داشتن خانم. شمام هر دفعه براشون گل میآوردین. بدین من بذارم اینجا.
عزیز گل را برد گذاشت در کوزه قلیان قدیمی روی طاقچه.
من همان لحظه بغضم ترکید و به موازات دیوار سُر خوردم و نشستم روی قالی و بلندبلند گریه کردم. برادر بزرگترم، احمد، از جایش بلند شد و رفت لب پنجره نشست. روی برگ گلهایی که در یک گلدان سفالی بود، دست میکشید و آهسته اشک میریخت. احتمالا این دستهگل را هم او برای مادر آورده بود.
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۵