دارالامان؛ شرح کوتاهی از آنچه در سفر رشت گذشت

منبع خبر / طنز / 17-03-1402

سفرتراپی این شماره: رشت. دارالامان؛ جایی که در آن آرامش و آسایش در جریان است ایده صفحه «سفرتراپی» در روزهای سختی به ذهنم رسید، که خودم را لبه پرتگاه می‌دیدم؛ سگ سیاه افسردگی همه کلماتم را از من دزدیده بود و نه مجال گفتن می‌داد و نه نوشتن، به آدمی یک‌جا نشین و بی‌حرکت تبدیل […]

سفرتراپی این شماره: رشت. دارالامان؛ جایی که در آن آرامش و آسایش در جریان است

ایده صفحه «سفرتراپی» در روزهای سختی به ذهنم رسید، که خودم را لبه پرتگاه می‌دیدم؛ سگ سیاه افسردگی همه کلماتم را از من دزدیده بود و نه مجال گفتن می‌داد و نه نوشتن، به آدمی یک‌جا نشین و بی‌حرکت تبدیل شده بودم، شبیه یک سنگ در دل کوهستانِ سردِ برفی. اما یکی از روزهای این زمهریر افسردگی فرق داشت؛ فردای شبی بود که در جمع دوستانه‌ای برای سفری نزدیک برنامه‌ریزی کرده بودیم، بعد از مدت‌ها شعله‌ای در دلم روشن شده بود، چیزی شبیه یک اشتیاق پنهان.

به نظرم ماجرای این صفحه از همان لحظه برایم شکل گرفت، سفرتراپی برای آدمی که تا چند وقت قبل به زور تن رنجورش را این‌ور و آن‌ور می‌کشید و از تمام علائم زندگی، فقط نفس کشیدن را داشت کم کم شروع شده بود. سفر رفتن‌هایم که ادامه پیدا کرد سیاه و سفیدی این زندگی برایم به رنگ‌هایی مبدل شد که همه چیز را، نه فقط قابل تحمل‌تر، بلکه قابل زندگی کردن کرده بود، قابل لمس، پر از شور، فراموشی و پشت سر گذاشتن. این روند برای مدتی طولانی ادامه داشت تا روزی که از دور به خودم نگاه کردم و دریافتم قهرمان این دوره از افسردگی‌ام، زنی بود که به سفر پناه برده بود و حالا این کلمه سه حرفی برایش یکی از مهم‌ترین عناصر زندگی‌اش شده بود.

برای دیدن عکس‌ها در اندازه بزرگ‌تر، روی آن‌ها کلیک کنید

طبیعت رشتنمایی متفاوت از طبیعت رشت – عکس از هستی عالی‌طبع

بعدها فهمیدم سفرتراپی نه فقط برای من، بلکه برای میلیون‌ها انسان دیگر در سراسر کره زمین، به عنوان یک پناه‌گاه معنا پیدا کرده است، سندش هم هزاران روایتی ست که از نگاه نجات‌یافته‌ها خواندم. در نهایت در سفر رشت، حوالی ساعت ۵ صبح، وقتی که طلوع خورشید را از پنجره قطار تماشا می‌کردم، تصمیم گرفتم صفحه «سفرتراپی» را راه بیندازم. صفحه‌ای که در آن روایت و مشاهدات سفرهایم را می‌نویسم، تا شاید بتواند در انتخاب مقصد و چگونگی سفرهای بعدی‌تان به شما کمک کند، شاید هم شما با خواندن این روایت‌ها به انجمن افسرده‌هایی که با سفر از افسردگی گذر کرده‌اند، بپیوندید و سفر مهم‌ترین بخش زندگی‌تان شود!

البته اسم این انجمن طولانی ست، به زودی باید عنوانی کوتاه و درخور برای این انجمن پیدا کنیم! اما تا آن روز؛ اینجا سفرتراپی ست، روایتِ رنگ‌های مسافرت‌های ما. این شماره: رشت.

صدای من را از راه آهن تهران می‌شنوید

ما در یک شب بارانی از تهران به سمت دارالامان حرکت کردیم. با خودم گفتم همین که پایم را از تهران بیرون بگذارم، همین که صبح بشود و فردا طلوع کند همه چیز بهتر می‌شود، همین‌طور هم شد. برای ما، برای ما که این روزها رنجی را حمل می‌کنیم، که از آن ما نیست فراموشی بسیار اتفاق لازمی است و حالا این زندگی، دور از تهران و نزدیک به منِ مسافر رنگ و بوی دیگری گرفته، مثل هر سفر دیگری که درونم به رنگ مبدل می‌شود و می‌پاشد به هر گوشه خاکستری‌.

طلوع طلایی امروز را از زاویه‌ای تازه دیدم؛ معرکه بود. به علاوه اینجا روی کوه‌ها و سنگ‌ها پر است از آثار فرسایش سنگ‌ها چراکه آب و هوای این منطقه عموما مرطوب است و رطوبت روی هوازدگی و بعدتر فرسایش تاثیر می‌گذارد. رودهای فصلی پر آب‌اند و انگار طبیعت تازه به حالت عادی‌اش برگشته. دارم با دقت به همه‌ عوارض روی زمین و آسمان نگاه می‌کنم؛ همیشه تصویر این کوه‌ها، دریاچه‌ها، مراتع و پرنده‌ها را از پنجره ماشین دیده‌ام و کمتر فرصتی بوده که از دریچه پنجره‌های شگفت انگیز قطار، نگاهشان کنم، حالا دارم خوب تماشا می‌کنم. به نظرم تماشا مهم‌ترین کاری‌ست که یک بشر هوشمند باید در حق خودش انجام دهد، تماشا خیلی چیزهاست.

دارالامانساختمانی در رشت – عکس از هستی عالی‌طبع

با قطار از آبادی‌ها و شهرها می‌گذریم و تا یک ساعت دیگر به دارالامان می‌رسیم، جایی خوانده بودم که این نام قدیمی رشت است و خود رشت، به زعم دهخدای مومن به ادبیات، به حروف ابجد معادل سال ۹۰۰ است. او باور دارد بلدیه رشت به سال ۹۰۰ ساخته شده، ولی بعید می‌دانم مدارک تاریخی این ادعا را تایید کنند.

ما در یک شب بارانی به سمت رشت حرکت کردیم و حالا تماشاچی باران‌های ریز جاده‌های منتهی به رشت‌ایم. فراموشی چیز شگفت‌انگیزی است و ما باید بی‌رنگی را فراموش کنیم و به نظر من بهترین بستر برای فراموشی بی‌رنگی‌ها «سفر و متعلقات سفر» است.

رشت و دیگر هیچ

هم‌چنان در دارالامانیم. خورشید بالا آمده و این اولین باری‌ست که در این سه روز خورشید را در آسمان آبی رشت می‌بینم؛ یک روزِ آفتابی در رشت. لبه پنجره محل اقامتمان نشسته‌ام و تکاپوی شروع روز را در شهر تماشا می‌کنم، انگار که کسی در این شهر عجله ندارد، هیچ‌وقت. به طور کلی صدای بوق ماشین‌ها در خیابان‌های اینجا به ندرت به گوش می‌رسد و بیشتر صداها، خاصه در پاییز و زمستان، در رد شدن لاستیک ماشین‌ها از چاله‌های آب خلاصه شده و هربار ‌که می‌شنومش احساس «در جریان زندگی قرار داشتن» می‌کنم، انگار صدای ششششششش می‌دهد!

روز قبل روزِ پر بارانی در این دیار داشتم، روزی که زیر باران‌های ریز رشت، محله ساغری‌سازان را پیاده رفتیم و به اتفاق هم‌سفرانم آواز خواندیم و بلند بلند خندیدیم. از حمام و مسجد قدیمی ساغری‌سازان، که ناشیانه‌ مرمت شده بود، دیدن کردیم و با یک مقایسه قیمت ساده بین اجناس رشت با تهران، متوجه شدیم که در این شهر هم، همه‌چیز به اندازه تهران خودمان گران است و شاید غیرقابل خریدن!

پرنده‌هاپرنده‌ها – عکس از هستی عالی‌طبع

صبح پس از درست کردن یک نیمروی ته‌دیگ‌دار با نان تازه، روز را شروع کردیم و ماجراجویی در شهر را آغاز کردیم.

رشت سه خانه قاجاری دارد: خانه ترابی‌ها، قدیری و ابریشم؛ که شوربختانه درِ هر سه به روی مردم این‌جا و من بسته بود و فقط شانس ثبت عکسی از در آن‌جا نصیبم شد! حیف از خانه‌های قاجاری که زیبایی‌هایشان پشت آن درهای چوبی و بلند پنهان شده.

پیاده به طرف سبزه میدان رفتم، نقشه را از قبل چک کرده و از محلی‌ها پرس و جو کرده بودم و می‌دانستم که سبزه میدان، خانه میرزا کوچک‌خان جنگلی و موزه باستان‌شناسی رشت نزدیک هم قرار دارند و می‌شود در مدت کوتاهی از هر سه بازدید کرد.

سبزه میدان شبیه پرواز به گذشته بود، انگار که چندین دهه به عقب رفته‌ام و تمام دل‌خوشی ام این است که در یک عصر بارانی به سینما بهمن بروم و بعد از فیلم از دکه کناری سینما شیرکاکائوی داغ بخرم؛ شیر کاکائوی داغ از نوشیدنی‌های محبوب این‌جاست و تقریبا در هر خیابانی وجود دارد. علاوه بر شیرکاکائوی داغ که تلخ سرو می‌شود، نوعی ساندویچ سوخاری و پنیری هم هست، که یک‌بار تست کردنش برایم کافی بود، از طعم تهرانی‌اش خوشم نیامد. بوی اصالت این‌جا را نمی‌داد، ولی چیزی هم نبود که در تهران و دیگر شهر‌ها دیده باشم و تا جایی که فهمیدم منحصر به همین‌جا بود. در مرکز سبزه میدان چند مجسمه کم‌کیفیت از مشاهیر رشت نصب شده بود؛ مجید سمیعی یکی از آنهاست و من، تا دیروز، نمی‌دانستم سمیعی اصالت رشتی دارد‌.

برای رسیدن به سبزه میدان باید میدان شهرداری و خیابان علم‌الهدی را که از زیباترین خیابان‌های این‌جاست گز کرد. دیروز سومین باری بود که از میدان شهرداری رد می‌شدم، نام قدیمش را خیلی وقت پیش در یک کتاب خوانده بودم. « بلدیه». نام جدیدش میدان شهید ذهابی است. میدان بلدیه یا به زعم رشتی‌ها شهرداری، متشکل از ساختمان شهرداری، اداره پست، برج ساعت، هتل و بعدتر بانک است. نوع معماری اش شبیه سن‌پترزبورگ است چرا که معماران روسی هم‌زمان با ساخت بناهای سن‌پترزبورگ، ساختن بلدیه را کلید زدند.

از جمله کارهایی که رشتی‌ها در میدان شهرداری انجام می‌دهند، دان پاشیدن برای کبوترهاست، تقریبا بیشتر مردم محلی این‌جا این کار را می‌کنند و در نتیجه همیشه پرنده‌های زیادی در فاصله کوتاهی از سنگفرش‌های شهرداری پرواز می‌کنند.

دور میدان شهرداری دکه‌های چای‌فروشی به چشم می‌خورند، چای‌ها کشت همین جا هستند و در استکان کمرباریک شیشه ای سرو می‌شوند و خبری از بی‌رنگی، تصنعی بودن و مردگی لیوان‌های کاغذی، که اغلب در تهران می‌بینیم، نیست. به نظرم این‌جا همه چیز بوی زندگی واقعی می‌دهد‌.

پرتقالپرتقال

خروجی اول میدان شهرداری به بازار رشت می‌رسد و خیابان مقابلش علم‌الهدی است. به محض قدم گذاشتن به علم‌الهدی ساختمان آرشیو کتابخانه رشت را می‌بینیم که به سال ۱۳۰۶ تاسیس شده، جلوتر مجسمه‌ها و کافه‌های کوچک را می‌بینیم و تعداد زیادی مغازه. جالب است که تعداد مغازه‌های رشته خوشکارفروشی در میدان اصلی شهر کم است، نمی‌دانم چرا!

انتهای خیابان علم‌الهدی به سبزه میدان می‌رسد که درباره آن گفتم. مقصد بعدی خانه میرزاکوچک‌خان است. اولین چیزی که در خانه میرزا توجهم را جلب کرد، سنگفرش‌های مربع مربعی بود، که از لابه‌لایشان سبزه‌های خودرو روییده بود و حس زندگی و سبزینگی می‌داد. به‌طور کلی زیاد چشمم به گیاه‌های این‌جاست و هربار که در کوی و محله‌ای راه می‌روم، به ایوان‌های خانه‌ها نگاه می‌کنم تا سبزی و فراوانی گیاه‌هایشان را ببینم. گیاه‌های اینجا به خاطر رطوبت و آب و هوای کافی زنده و شاداب‌اند و عموما از رشد بهتری برخوردارند و همین سبزینگی رنگ می‌پاشد بر سر و شکل این شهر و آدم‌هایش. یک زندگی نزدیک به طبیعت و دور از آلودگی!

جالب است که درختانی شبیه نخل وسط بلوارها کاشته شده، که اول بعید می‌دانستم نخل باشد. ولی وقتی از محلی‌ها پرسیدم حکم نهایی صادر شد! درخت‌ها نخل است ولی نخل در این اقلیم محصول نمی‌دهد و صرفا بزرگ می‌شود، از خودم می‌پرسم وقتی آدم‌ها انقدر عوض شده‌اند، چرا درخت‌ها عوض نشوند؟ چه می‌شود که درخت نخل از نخلستان‌های جنوب ایران سر از شمالِ ایران درمی‌آورند؟ و چه می‌شود که مردم در جنوبِ ایران برنجِ شمال ایران را کشت می‌کنند؟ ای وای بر بشر عصیان‌گر!

مقصد بعدی موزه باستان‌شناسی رشت بود. احتمالا باید برای من، که در مسیر باستان‌شناس شدنم، جذاب‌ترین قسمت سفر می‌شد، ولی شوربختانه بدترین موزه‎ای، که تا امروز دیده‌ام، همان‌جا بود! فکر نمی‌کنم روزی برسد که موزه‌ای بی‌دروپیکرتر از آن‌جا ببینم. موزه چراغی برای روشن‌تر دیده شدن اشیا نداشت و اشیای موزه بسیار محدود بودند. عمدتاً آثار متعلق به دوره ساسانی که از محوطه‌های رودسر به آن‌جا منتقل شده بودند.

کتابخانه ملی رشتکتابخانه ملی رشت – عکس از هستی عالی‌طبع

بعد از موزه به رستورانی محلی، که پیدا کردنش حاصل پرس‌وجوی فراوان از محلی‌ها بود رفتم. بی‌اغراق در آن‌جا بهترین غذای تمام زندگی‌ام تا ۲۱ سالگی را خوردم. کباب ترش محلی با رب انار جنگی و گردو و انار و دوغ محلی؛ تا نیم ساعت بعد از غذا در سکوت و شگفتی به سر می‌بردم. این تنها وعده‌ای بود که از رستوران خریداری شده بود.

برایم مهم بود که یک غذای کشف نشده رشتی بخورم و تجربه‌ای تازه‌تر از خوردن میرزاقاسمی، فسنجان و غذاهایی که قبلا بسیار زیاد در این شهر خورده بودم، داشته باشم، که با موفقیت طی شد، موفقیت بزرگ. فکر نمی‌کردم در زندگی‌ام چنین لحظه‌ای را تجربه کنم، ولی قاشق اول غذا را که خوردم به خودم گفتم خداحافظ افسردگی؛ سلام زندگی! رستورانی که رفتم پر بود از انسان‌های متمول. با خودم گفتم در مقام یک جوانِ دانشجویِ ایرانی، احتمالا این موهبت شگفت‌انگیزی است که در چنین رستوران گرانی در رشت هستم و به خیالات جوان ایرانی‌گونه‌ام خندیدم.

فاصله رستوران تا مقصد بعدی را پیاده طی کردم. مثل هر شهر کوچک دیگری این‌جا هم فواصل مقاصد کم است و پیاده گز کردنشان همیشه گزینه اول است. رشت به زعم من شهر به نسبت پرترافیکی است. جدا از مشاهدات حین محله گردی‌ها، این را از حرف‌های راننده‌ها متوجه شدم. آن‌ها اصولا برای طی کردن فاصله‌ای معین، زمانی را برای در ترافیک گیر کردن محاسبه می‌کنند.

مقصد بعدی باغ محتشم بود، باغی که در عهد قاجار، ملک شخصی والی دارالامان بوده، ولی با روی کار آمدن حکومت بعدی، به دلیل بدهی‌های مالیاتی به تصرف دولت درآمده و به یک فضای عمومی تبدیل شده است. چیزی فراتر از باغ‌ها و پارک‌های معمولی در محتشم ندیدم، جز مزار هوشنگ ابتهاج که با مجسمه خود ابتهاج مزین شده است.

شیرکاکائوشیرکاکائوی داغ از نوشیدنی‌های محبوب اینجاست – عکس از هستی عالی‌طبع

در مسیر باغ محتشم به اقامتگاه از یک گیله‌مرد که روی گاری پرتقال می‌فروخت، چهارتا پرتقال خونی رشتی خریدم. این اولین باری نبود که این‌جا پرتقال می‌خریدم، بار اول از بازار رشت پرتقال خریده بودم ولی آن‌قدری که من تصور می‌کردم آب‌دار و شیرین نبود؛ پرتقال‌هایی که از آن گیله‌مرد خریدم را لمس کردم و به حس درونی‌ام که می‌گفت این‌ها آب‌دار و شیرین‌اند اعتماد کردم. حسم درست بود. این پرتقال‌های رشتی دقیقا همانی بودند که می‌خواستم! فکر کنم تا مدتی طولانی به پرتقال‌فروش‌هایی که روی گاری پرتقال می‌فروشند، حس خوبی خواهم داشت. به لطف آن گیله‌مرد!

راه رفتن با چشم‌های بسته

امروز قرار است زیر آسمان آفتابی رشت بازار را فتح کنم، وقت تماشای بازار برای دومین بار است. قرار است برای خرید تحفه‌های رشتی به بازار بروم. اولین تصویری که از بازار رشت دیدم، ماهی فروش‌ها بودند، فکر نمی‌کردم لحظه ای برسد که استشمام بوی ماهی‌ها برایم آزاردهنده نباشد و به جای نفرت‌پراکنی علیه بوی ماهی، از لذت تماشا به وجد بیایم.

صداهای بازار برایم جذاب ترین قسمت بودند، چشم‌هایم را بستم و چند قدمی دنبال صداها راه رفتم، ولی ترسیدم اگر با چشم بسته راه رفتن را ادامه بدهم، پایم روی زمین خیس لیز بخورد و وسط بازار شلوغ رشت بخورم زمین! البته بد نمی‌شد چون موجبات خنده حضار را فراهم می‌آوردم، ولی نکته آن بود که لباس‌هایم در آبی که ماهی‌ها در آن جان داده بودند، خیس می‌شد و در محل اقامت ما خبری از لباس‌شویی و اتو نبود.

پیاده‌روبازار پر بود از رنگ و بو و تصویر – عکس از هستی عالی‌طبع

گیله‌مرد‌ها با لهجه رشتی تبلیغ ماهی‌هایشان را می‌کردند و آنجا اسم چند ماهی را که هرگز نشنیده بودم، شنیدم. بازار پر بود از رنگ و بو و تصویر. پر از احساس زنده بودن. فایل کوتاهی از صدای ضبط شده بازار دارم که هنوز در مواقع دلتنگی به آن گوش می‌کنم و به یاد آن روز چشم‌بسته راه می‌روم و دیگر نگران نیستم بخورم زمین، چراکه افتادن روی زمین‌های آسفالتی تهران چیزی‌ست که زیاد تجربه کرده‌ام و مهم‌تر آن‌که این‌جا لباس‌شویی و اتو موجود است.

از بازار سبزی محلی رشت، چند بسته کلوچه و کمی میوه تازه خریدم، به علاوه تحفه‌هایی برای یارانِ تهرانی.

امشب دیر وقت به اقامتگاه برگشتیم، آخر شب به جمع کردن کوله‌ها و چمدان‌ها گذشت و این جمع کردن‌ها ندای این را می‌داد که بدانید و آگاه باشید که کم کم وقت خداحافظی از رشتِ بارانی رسیده است. همیشه از خداحافظی بیزار بوده‌ام. چه از آدم‌ها، چه از شهرها و چه از چیزها. حقیقت این است که قاب آخر سفر رشت برای من تابلوی بزرگ راه آهن رشت بود، تابلویی که به من گواهی می‌داد وقتش رسیده که غم‌ها و بارهای سنگینم را در دارالامان جا بگذارم و سبک‌بار به خانه برگردم. همین‌طور هم شد، کوله بار برگشتنم از رفتنم سبک‌تر شد. به لطف دارالامان، جایی که در آن آرامش و آسایش در جریان است.

نویسنده: هستی عالی‌طبع

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۹۸

Post Views: ۲۱


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

دیدن پورن توسط بچه ها، چگونه برخورد کنیم؟