زیر آسمان کلن (نا زندان ها در باد)
مجموعه ۲۴ داستان کوتاه از داستان سرگردانی: گوسان سرگردان همه جا را گشته است بی حاصل. از قطار که پیاده می شوم، ازدحام مردم است و ستونهای بزرگ، رنگهای بنفش بر زمینه ی همین فضا که نمی گذارند ستونها فروریزند....
مجموعه ۲۴ داستان کوتاه
از داستان سرگردانی:
گوسان سرگردان همه جا را گشته است بی حاصل.
از قطار که پیاده می شوم، ازدحام مردم است و ستونهای بزرگ، رنگهای بنفش بر زمینه ی همین فضا که نمی گذارند ستونها فروریزند. همه ایستگاههای راه آهن بر چنین فضایی از رنگها بنا شده اند رفتن و آمدن. بازگشتن برای دوباره رفتن. دلتنگی ها همه در ایستگاههای ناآشنا به سراغت می آیند با رفتن قطارها. قطارهایی که از ساعت سیکویی که به مچ داری منظم تر کار می کنند و شتابان تر از آنند که دریابی اشان.
از ایستگاه راه آهن بیرون می آیم. خطوط مورب است تا انتها زیر نور خفه چراغهای نئون، خود را باخته ام. باید مرعوب شوی تا زنده گی تازه ات آسان شود. به تماشای شهر که می روی، احساس رهایی و ترس میکنی. بودنی دوباره؟ می پرسی از خودت بارها بار. می گذرند مردم و نمی بینند تو را که از کنارشان، روبرویشان، نزدیکشان می گذری. احساس رهایی وجودت را گرفته است و ترس. می خواهی با همان قطاری که آمده ای بازگردی؛ اما به کجا؟ تو از «هیچ کجاآباد» آمده ای. تنها راه ها هستند که هویت تو را شکل می دهند. نمی دانی آن «هیچ کجاآباد» کجاست همه جا آبادی گمشده. ناچاری سیر کنی و به خودت تلقین کنی که باید خوبگیری...
از داستان سرگردانی:
گوسان سرگردان همه جا را گشته است بی حاصل.
از قطار که پیاده می شوم، ازدحام مردم است و ستونهای بزرگ، رنگهای بنفش بر زمینه ی همین فضا که نمی گذارند ستونها فروریزند. همه ایستگاههای راه آهن بر چنین فضایی از رنگها بنا شده اند رفتن و آمدن. بازگشتن برای دوباره رفتن. دلتنگی ها همه در ایستگاههای ناآشنا به سراغت می آیند با رفتن قطارها. قطارهایی که از ساعت سیکویی که به مچ داری منظم تر کار می کنند و شتابان تر از آنند که دریابی اشان.
از ایستگاه راه آهن بیرون می آیم. خطوط مورب است تا انتها زیر نور خفه چراغهای نئون، خود را باخته ام. باید مرعوب شوی تا زنده گی تازه ات آسان شود. به تماشای شهر که می روی، احساس رهایی و ترس میکنی. بودنی دوباره؟ می پرسی از خودت بارها بار. می گذرند مردم و نمی بینند تو را که از کنارشان، روبرویشان، نزدیکشان می گذری. احساس رهایی وجودت را گرفته است و ترس. می خواهی با همان قطاری که آمده ای بازگردی؛ اما به کجا؟ تو از «هیچ کجاآباد» آمده ای. تنها راه ها هستند که هویت تو را شکل می دهند. نمی دانی آن «هیچ کجاآباد» کجاست همه جا آبادی گمشده. ناچاری سیر کنی و به خودت تلقین کنی که باید خوبگیری...