شکار


شکار

از متن کتاب: هوا گرم بود... خورشید با تنبلی یواش یواش پس رفت و نور زرد و تیزی روی آسفالت جاده باریک به جا گذاشت... سیاهی اتومبیلی در سراب جاده پیدا شد. اتومبیل نزدیک شد. یک جیپ جنگی لختِ بی چادر بود. پنج مرد...

از متن کتاب:
هوا گرم بود... خورشید با تنبلی یواش یواش پس رفت و نور زرد و تیزی روی آسفالت جاده باریک به جا گذاشت... سیاهی اتومبیلی در سراب جاده پیدا شد. اتومبیل نزدیک شد. یک جیپ جنگی لختِ بی چادر بود. پنج مرد جوان در آن نشسته بودند هر پنج نفر زیپدار خاکی تنشان بود.
جوان خوشرو و چهارشانه ای جیپ را می راند. جوان از آئینه نگاه کرد به سه نفری که در عقب نشسته بودند و بعد نگاهش را به نفری که در کنارش نشسته بود انداخت و گفت: «پرویز !...»
پرویز نیم نگاهی به او کرد و گفت: «چیه؟...»
«کدوم طرف؟»
«طرف چیه بهمن؟... داریم میریم دیگه.»
جوانی که پشت سر پرویز نشسته بود دستی به سبیلهای پرپشتش کشید و آنها را از روی لب هایش کنار زد و گفت: «زکی... آقا رو، تازه میگه کدوم طرف.»
نگاهش را به جوان ریزه پیزهٔ روبه رویش انداخت. جوان از بهمن دفاع کرد و گفت: «پرت نمیگه سبیل خب باهاس بدونه کدوم طرف بره دیگه...»
جوان درشت هیکل و خوش صورت و خشن که تکی عقب جیپ نشسته بود گفت: «تو دیگه خاموش نیم چتولی...»
سکوت شد. صدای قژقژ چراغهای جیپ بالا رفت. پرویز همان طور نشسته، نیم چرخی به بدنش داد و نگاهی به عقب انداخت و گفت: «آرسی!»...


زیباترین و شادترین عکس نوشته های شب یلدا