خلاصه کتاب خاطرات دختری جوان
روایتی ماندگار از زندگی دختری یهودی معرفی کتاب خاطرات دختری جوان: خلاصه کتاب «خاطرات دختری جوان» (The Diary of a Young Girl) عصاره یکی از تاثیرگذارترین آثار ادبی قرن بیستم است که توسط «آنه فرانک» (Anne...
روایتی ماندگار از زندگی دختری یهودی
معرفی کتاب خاطرات دختری جوان:
خلاصه کتاب «خاطرات دختری جوان» (The Diary of a Young Girl) عصاره یکی از تاثیرگذارترین آثار ادبی قرن بیستم است که توسط «آنه فرانک» (Anne Frank)، دختر نوجوان یهودی-هلندی نوشته شده است. آنه این خاطرات را در طول دو سال پنهان شدن خانوادهاش از نازیها در آمستردام، از ژوئن ۱۹۴۲ تا آگوست ۱۹۴۴ نوشت. کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۴۷ در هلند منتشر شد، پس از آنکه پدر آنه، اتو فرانک - تنها بازمانده خانواده از هولوکاست - تصمیم گرفت خواسته دخترش برای انتشار خاطراتش را عملی کند.
این کتاب روایتی صادقانه و عمیق از زندگی روزمره، امیدها، ترسها و رویاهای یک دختر نوجوان در شرایط بسیار دشوار است. آنه با زبانی ساده اما تاثیرگذار، نه تنها وحشت جنگ و نسلکشی را به تصویر میکشد، بلکه مسائل معمول نوجوانی مانند روابط خانوادگی، عشق اول و کشف هویت فردی را نیز به شکلی عمیق بیان میکند.
بخشی از کتاب خاطرات دختری جوان:
«امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، به نظرم همه چیز متفاوت میآمد. هنوز هم نمیتوانم باور کنم که ما اینجا هستیم، در اتاقک مخفی پشت قفسههای متحرک. وقتی به پنجره نگاه میکنم، تنها چیزی که میبینم آسمان خاکستری آمستردام است و گاهی صدای ناقوس کلیسای وستر را میشنوم. دیروز، مادر و پدر ساعتها درباره اینکه چطور باید در سکوت زندگی کنیم صحبت میکردند. پتر و خانواده فان دان هم که طبقه بالا زندگی میکنند، باید مثل سایه حرکت کنند. هر صدایی، حتی صدای یک سرفه کوچک، میتواند توجه همسایهها را جلب کند و این یعنی پایان همه چیز. گاهی که شبها در رختخوابم دراز میکشم، به روزهایی فکر میکنم که آزادانه در خیابانها قدم میزدم و به مدرسه میرفتم. آن روزها چقدر دور به نظر میرسند.
دیروز اتفاق عجیبی افتاد که هنوز هم نمیتوانم از فکرش بیرون بیایم. داشتم از پلههای مخفی بالا میرفتم که صدای پایی از طبقه پایین شنیدم. قلبم ایستاد و نفسم بند آمد. میدانستم که در این ساعت از روز، آقای کوگلر و میپ نباید در دفتر باشند. برای چند دقیقه که مثل چند ساعت به نظر میرسید، همانجا خشکم زده بود. صدای قدمها نزدیک و نزدیکتر میشد و من حتی جرات نفس کشیدن نداشتم. بعد صدای آشنای خنده میپ را شنیدم و فهمیدم که برای آوردن غذای اضافی برگشته است. نمیدانم چطور میتوانم به این زندگی عادت کنم. هر صدایی، هر حرکتی، میتواند به معنای پایان زندگی ما باشد. با این حال، هر روز که زنده میمانیم، امید بیشتری پیدا میکنم که این جنگ لعنتی بالاخره تمام خواهد شد.»
معرفی کتاب خاطرات دختری جوان:
خلاصه کتاب «خاطرات دختری جوان» (The Diary of a Young Girl) عصاره یکی از تاثیرگذارترین آثار ادبی قرن بیستم است که توسط «آنه فرانک» (Anne Frank)، دختر نوجوان یهودی-هلندی نوشته شده است. آنه این خاطرات را در طول دو سال پنهان شدن خانوادهاش از نازیها در آمستردام، از ژوئن ۱۹۴۲ تا آگوست ۱۹۴۴ نوشت. کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۴۷ در هلند منتشر شد، پس از آنکه پدر آنه، اتو فرانک - تنها بازمانده خانواده از هولوکاست - تصمیم گرفت خواسته دخترش برای انتشار خاطراتش را عملی کند.
این کتاب روایتی صادقانه و عمیق از زندگی روزمره، امیدها، ترسها و رویاهای یک دختر نوجوان در شرایط بسیار دشوار است. آنه با زبانی ساده اما تاثیرگذار، نه تنها وحشت جنگ و نسلکشی را به تصویر میکشد، بلکه مسائل معمول نوجوانی مانند روابط خانوادگی، عشق اول و کشف هویت فردی را نیز به شکلی عمیق بیان میکند.
بخشی از کتاب خاطرات دختری جوان:
«امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، به نظرم همه چیز متفاوت میآمد. هنوز هم نمیتوانم باور کنم که ما اینجا هستیم، در اتاقک مخفی پشت قفسههای متحرک. وقتی به پنجره نگاه میکنم، تنها چیزی که میبینم آسمان خاکستری آمستردام است و گاهی صدای ناقوس کلیسای وستر را میشنوم. دیروز، مادر و پدر ساعتها درباره اینکه چطور باید در سکوت زندگی کنیم صحبت میکردند. پتر و خانواده فان دان هم که طبقه بالا زندگی میکنند، باید مثل سایه حرکت کنند. هر صدایی، حتی صدای یک سرفه کوچک، میتواند توجه همسایهها را جلب کند و این یعنی پایان همه چیز. گاهی که شبها در رختخوابم دراز میکشم، به روزهایی فکر میکنم که آزادانه در خیابانها قدم میزدم و به مدرسه میرفتم. آن روزها چقدر دور به نظر میرسند.
دیروز اتفاق عجیبی افتاد که هنوز هم نمیتوانم از فکرش بیرون بیایم. داشتم از پلههای مخفی بالا میرفتم که صدای پایی از طبقه پایین شنیدم. قلبم ایستاد و نفسم بند آمد. میدانستم که در این ساعت از روز، آقای کوگلر و میپ نباید در دفتر باشند. برای چند دقیقه که مثل چند ساعت به نظر میرسید، همانجا خشکم زده بود. صدای قدمها نزدیک و نزدیکتر میشد و من حتی جرات نفس کشیدن نداشتم. بعد صدای آشنای خنده میپ را شنیدم و فهمیدم که برای آوردن غذای اضافی برگشته است. نمیدانم چطور میتوانم به این زندگی عادت کنم. هر صدایی، هر حرکتی، میتواند به معنای پایان زندگی ما باشد. با این حال، هر روز که زنده میمانیم، امید بیشتری پیدا میکنم که این جنگ لعنتی بالاخره تمام خواهد شد.»