شاگی بین
از متن کتاب: ۱۹۹۲، ساوت ساید روز کسالت آوری بود. آن روز صبح فکرش جای دیگری بود و او را سرگردان به حال خود رها کرده بود. در حالی که روحش بر فراز راهروهای فروشگاه در پرواز بود و زیر نور لامپهای مهتابی به این سو...
از متن کتاب:
۱۹۹۲، ساوت ساید
روز کسالت آوری بود. آن روز صبح فکرش جای دیگری بود و او را سرگردان به حال خود رها کرده بود. در حالی که روحش بر فراز راهروهای فروشگاه در پرواز بود و زیر نور لامپهای مهتابی به این سو و آن سو می رفت و فقط به فردا فکر می کرد، جسم بی روحش رنگ پریده و با چشمان بی فروغ مشغول انجام کارهای روزمره اش شد. فردا روزی بود که بی صبرانه انتظارش را می کشید.
شاگی با نظم خاصی شیفت کاری اش را آغاز می کرد. تمام سس ها و گره ها را به آرامی به ظروف تمیز منتقل می کرد. لبه ی ظروف را از هر گونه ترشحی، که به سرعت به رنگ قهوه ای در می آیند و حس تمیزی را از بین می برند، پاک می کرد. ورقه های ژامبون را به طرز ماهرانه ای با شاخه های جعفری مصنوعی تزئین می کرد و زیتون ها را جوری کنار هم می چید که آب چسبناکشان مانند بلغم روی پوست سبزشان بلغزد...
۱۹۹۲، ساوت ساید
روز کسالت آوری بود. آن روز صبح فکرش جای دیگری بود و او را سرگردان به حال خود رها کرده بود. در حالی که روحش بر فراز راهروهای فروشگاه در پرواز بود و زیر نور لامپهای مهتابی به این سو و آن سو می رفت و فقط به فردا فکر می کرد، جسم بی روحش رنگ پریده و با چشمان بی فروغ مشغول انجام کارهای روزمره اش شد. فردا روزی بود که بی صبرانه انتظارش را می کشید.
شاگی با نظم خاصی شیفت کاری اش را آغاز می کرد. تمام سس ها و گره ها را به آرامی به ظروف تمیز منتقل می کرد. لبه ی ظروف را از هر گونه ترشحی، که به سرعت به رنگ قهوه ای در می آیند و حس تمیزی را از بین می برند، پاک می کرد. ورقه های ژامبون را به طرز ماهرانه ای با شاخه های جعفری مصنوعی تزئین می کرد و زیتون ها را جوری کنار هم می چید که آب چسبناکشان مانند بلغم روی پوست سبزشان بلغزد...