مجموعه آثار گروهی چوک (10): داستان کوتاه، ناداستان، جستار
گردآورندگان: مهدی رضایی و سوری رحیمی از داستان شمارش معکوس نوشته سپیده عابدی: با احساس سنگینی بدنم و چشمان بسته بیدار شدم. به سختی به خودم تکانی دادم تا گزگز و خواب رفتگی دست و پاهایم برطرف شود و به آرامی...
گردآورندگان: مهدی رضایی و سوری رحیمی
از داستان شمارش معکوس نوشته سپیده عابدی:
با احساس سنگینی بدنم و چشمان بسته بیدار شدم. به سختی به خودم تکانی دادم تا گزگز و خواب رفتگی دست و پاهایم برطرف شود و به آرامی چشمانم را که گوشه هایش خشک و به هم چسبیده بود، باز کردم.
اتاق کوچک و آرامی با نور بسیار ملایمی بود. روی تخت بودم. صدای بیپ بیپی را دنبال کردم و باعث شد لوله ای که توی بینی ام بود از جایش درآید. دستانم را به سختی بالا آوردم؛ امتداد سیم وصل شده بود به انگشت سبابه ام. نگاهم را به دستگاه کنترل وضعیت رساند. گوشه سمت چپ، سرمی خالی آویزان و روی مچ دستم آنژیوکت هنوز وصل بود. به خودم نگاهی انداختم. پیراهن سفید بلند نخی و راحتی به تن داشتم و پتویی که نسبتاً تا بالای زانوهایم کشیده بود. پتو را کنار زدم و زمانی که متوجه شدم احتمالاً در بیمارستان هستم، به دور و برم با دقت بیشتری نگاه کردم. بالای تخت دکمه ای برای درخواست کمک از پرستار بود. دکمه را چند باری که فشار دادم و دیدم خبری از حضور کسی نیست. تصمیم گرفتم از تخت پایین بیایم. پنجره ای در سمت راست اتاق با کرکره های فلزی بود. خودم را به سختی به پنجره رساندم و کرکره را تا نیمه بالا دادم تا بفهمم چه زمانی از روز است تا شاید کمی نور در اتاق وارد شود.
نه خبری از پنجره بود و نه نوری. فقط پوستری از برج ایفل، پرقدرت در سایز بزرگ خودنمایی می کرد. متعجب روی چهار طرف دیوار دنبال ساعت گشتم، هیچ ساعتی نبود...
از داستان شمارش معکوس نوشته سپیده عابدی:
با احساس سنگینی بدنم و چشمان بسته بیدار شدم. به سختی به خودم تکانی دادم تا گزگز و خواب رفتگی دست و پاهایم برطرف شود و به آرامی چشمانم را که گوشه هایش خشک و به هم چسبیده بود، باز کردم.
اتاق کوچک و آرامی با نور بسیار ملایمی بود. روی تخت بودم. صدای بیپ بیپی را دنبال کردم و باعث شد لوله ای که توی بینی ام بود از جایش درآید. دستانم را به سختی بالا آوردم؛ امتداد سیم وصل شده بود به انگشت سبابه ام. نگاهم را به دستگاه کنترل وضعیت رساند. گوشه سمت چپ، سرمی خالی آویزان و روی مچ دستم آنژیوکت هنوز وصل بود. به خودم نگاهی انداختم. پیراهن سفید بلند نخی و راحتی به تن داشتم و پتویی که نسبتاً تا بالای زانوهایم کشیده بود. پتو را کنار زدم و زمانی که متوجه شدم احتمالاً در بیمارستان هستم، به دور و برم با دقت بیشتری نگاه کردم. بالای تخت دکمه ای برای درخواست کمک از پرستار بود. دکمه را چند باری که فشار دادم و دیدم خبری از حضور کسی نیست. تصمیم گرفتم از تخت پایین بیایم. پنجره ای در سمت راست اتاق با کرکره های فلزی بود. خودم را به سختی به پنجره رساندم و کرکره را تا نیمه بالا دادم تا بفهمم چه زمانی از روز است تا شاید کمی نور در اتاق وارد شود.
نه خبری از پنجره بود و نه نوری. فقط پوستری از برج ایفل، پرقدرت در سایز بزرگ خودنمایی می کرد. متعجب روی چهار طرف دیوار دنبال ساعت گشتم، هیچ ساعتی نبود...