سیاه چاله
از متن کتاب: زن در اتاق را باز می کند و وارد می شود. زن: سلام! این هم اتاق تازه. اوف! بعد از دوازده ساعت رانندگی بالاخره رسیدم. یک اتاق کوچک با دیوارهای سفید و یک پنجره که منظره درختان پشت پنجره از ورای آن...
از متن کتاب:
زن در اتاق را باز می کند و وارد می شود.
زن: سلام! این هم اتاق تازه. اوف! بعد از دوازده ساعت رانندگی بالاخره رسیدم.
یک اتاق کوچک با دیوارهای سفید و یک پنجره که منظره درختان پشت پنجره از ورای آن دیده می شود. زن در اتاق قدم می زند و از زاویه های مختلف آن را برانداز می کند.
زن: خیلی هم بد نیست. از اونجا که خیلی بهتره. آرومه. راحت شدم.
زن به بدنش کش و قوسی می دهد و دستهایش را به اطراف می کشد. صدایی دور از امواج دریا و صدای پرنده ها از نزدیک به گوش می رسد. زن به سمت پنجره می رود و منظره پشت پنجره را تماشا می کند.
زن: پرنده ها خونه شون تو همین درخت بزرگ پشت پنجره ست!
نفس عمیقی می کشد.
زن: اتاق خوبیه. خالی خالیه. هنوز هیچ خاطره ای توش نیست. می تونم اون رو با هر چی دلم خواست پر کنم.
زن چیزی را به یاد می آورد.
زن: وسایلم! باید برم وسایلم رو باز کنم و تو اتاق بچینم!
او برمیگردد و به سمت در اتاق می رود. از اتاق بیرون می رود. جعبه های اسباب و وسایلش قبل از رسیدن او به اینجا رسیده اند و پشت در اتاق روی هم تلنبار شده اند. صدای او از بیرون اتاق شنیده می شود.
زن: نگاه کن! کاملاً معلومه که همه چیز رو روی هم پرت کردن!
او مشغول باز کردن جعبه ها می شود...
زن در اتاق را باز می کند و وارد می شود.
زن: سلام! این هم اتاق تازه. اوف! بعد از دوازده ساعت رانندگی بالاخره رسیدم.
یک اتاق کوچک با دیوارهای سفید و یک پنجره که منظره درختان پشت پنجره از ورای آن دیده می شود. زن در اتاق قدم می زند و از زاویه های مختلف آن را برانداز می کند.
زن: خیلی هم بد نیست. از اونجا که خیلی بهتره. آرومه. راحت شدم.
زن به بدنش کش و قوسی می دهد و دستهایش را به اطراف می کشد. صدایی دور از امواج دریا و صدای پرنده ها از نزدیک به گوش می رسد. زن به سمت پنجره می رود و منظره پشت پنجره را تماشا می کند.
زن: پرنده ها خونه شون تو همین درخت بزرگ پشت پنجره ست!
نفس عمیقی می کشد.
زن: اتاق خوبیه. خالی خالیه. هنوز هیچ خاطره ای توش نیست. می تونم اون رو با هر چی دلم خواست پر کنم.
زن چیزی را به یاد می آورد.
زن: وسایلم! باید برم وسایلم رو باز کنم و تو اتاق بچینم!
او برمیگردد و به سمت در اتاق می رود. از اتاق بیرون می رود. جعبه های اسباب و وسایلش قبل از رسیدن او به اینجا رسیده اند و پشت در اتاق روی هم تلنبار شده اند. صدای او از بیرون اتاق شنیده می شود.
زن: نگاه کن! کاملاً معلومه که همه چیز رو روی هم پرت کردن!
او مشغول باز کردن جعبه ها می شود...