شیده
مجموعه داستانهای ح. م. حمید سرآغاز داستان: حکایتی از چند سال پیش از فروردین و اردیبهشت بیاد دارم که هم شیرین است و هم انسان را بفکر می اندازد. آنسال گویا زمستان دیر شروع شده بود و نمی خواست در قابل شوکت...
مجموعه داستانهای ح. م. حمید
سرآغاز داستان:
حکایتی از چند سال پیش از فروردین و اردیبهشت بیاد دارم که هم شیرین است و هم انسان را بفکر می اندازد. آنسال گویا زمستان دیر شروع شده بود و نمی خواست در قابل شوکت فروردین پا پس کشد و خانه ویران کرده اش را در باغ و بستان بدست آرایشگر بهار سپارد. با آنکه پانزده روز از نوروز می گذشت در شهر شاخهای درختان چند روزی بیش نبود که بار برف را از دوش ناتوانشان بر زمین افکنده و با همه شتاب نتوانسته بودند با جوانی باغ را با صفا و باشکوفه ئی بهار را خوشبو کنند و در بیرون شهر هنوز سبزه های نورسته بزحمت توانسته بودند سر از میان برف جان سخت یخ بسته بیرون آورند و درختها شاخهای خشکشان را با اندوه و افسردگی بیائین آویخته بودند و نمی توانستند به چشمه های آفتاب بامدادی که گاه از زیر ابرهای پاره پاره بیرون می آمد لبخند زنند.
قدری دورتر از آنجا، در دامنه کوه، چیزی جز برف نبود؛ در جاده های باریک، عبور چهار پایان و اهالی آبادیها خطی سیاه، پر گل و یخ بسته باز کرده و بیرون از این خط پا در برف می نشست و اتفاقا اینگونه جای پاها بردامنه و بر فراز و نشیب تپه ها و بالاتر از آنهم نایاب نبودند؛ از چند روز باین طرف پای عده ای باین نقاط رسیده یکرنگی و صفای دامنه سفید را برهم زده بود؛ این عده شکارچیانی بودند که در پست و بلند کوهستان برف پوش، در این موقع که هوا بهتر بود در پی شکارهای گرسنه و بی زبان می گشتند؛ گاه صدای تیری بگوش می رسید...
سرآغاز داستان:
حکایتی از چند سال پیش از فروردین و اردیبهشت بیاد دارم که هم شیرین است و هم انسان را بفکر می اندازد. آنسال گویا زمستان دیر شروع شده بود و نمی خواست در قابل شوکت فروردین پا پس کشد و خانه ویران کرده اش را در باغ و بستان بدست آرایشگر بهار سپارد. با آنکه پانزده روز از نوروز می گذشت در شهر شاخهای درختان چند روزی بیش نبود که بار برف را از دوش ناتوانشان بر زمین افکنده و با همه شتاب نتوانسته بودند با جوانی باغ را با صفا و باشکوفه ئی بهار را خوشبو کنند و در بیرون شهر هنوز سبزه های نورسته بزحمت توانسته بودند سر از میان برف جان سخت یخ بسته بیرون آورند و درختها شاخهای خشکشان را با اندوه و افسردگی بیائین آویخته بودند و نمی توانستند به چشمه های آفتاب بامدادی که گاه از زیر ابرهای پاره پاره بیرون می آمد لبخند زنند.
قدری دورتر از آنجا، در دامنه کوه، چیزی جز برف نبود؛ در جاده های باریک، عبور چهار پایان و اهالی آبادیها خطی سیاه، پر گل و یخ بسته باز کرده و بیرون از این خط پا در برف می نشست و اتفاقا اینگونه جای پاها بردامنه و بر فراز و نشیب تپه ها و بالاتر از آنهم نایاب نبودند؛ از چند روز باین طرف پای عده ای باین نقاط رسیده یکرنگی و صفای دامنه سفید را برهم زده بود؛ این عده شکارچیانی بودند که در پست و بلند کوهستان برف پوش، در این موقع که هوا بهتر بود در پی شکارهای گرسنه و بی زبان می گشتند؛ گاه صدای تیری بگوش می رسید...