زینت
برگرفته از متن کتاب: هرگز چهره اش از خاطرم محو نمی شود. بارقه های سیما و تک تک اجزای صورتش؛ در اعماق مخ، تک تک سلولهای استخوان جمجمه ام خانه کرده و بر سینه دیوار دهلیزهای هزار توی مغزم دوامی همیشگی یافته و چون...
برگرفته از متن کتاب:
هرگز چهره اش از خاطرم محو نمی شود. بارقه های سیما و تک تک اجزای صورتش؛ در اعماق مخ، تک تک سلولهای استخوان جمجمه ام خانه کرده و بر سینه دیوار دهلیزهای هزار توی مغزم دوامی همیشگی یافته و چون نقری بر سنگ، ثبتی جاودان دارد. رخسارش خیلی شبیه به من بود، گویی به خودم در آینه نگاه می کردم. آن موقع دختر بچه ای هشت ساله بودم که کیف مدرسه به دست از خیابان گذر می کردم و یک جفت کفش چرمی سیاه و براق با پاشنه های مکعب شکل قشنگ و خوش ساخت به پا داشتم. خیلی سنگین و باوقار گام بر می داشتم. صدای تق تق منظم و ریتمیک پاشنه های کفشم روی آسفالت به گوش می رسید. هرچه باشد من دختر استاد بزرگ «زکریا خَرتیتی» هستم. همان شخصیت نام آشنا و مشهوری که عکسش هر روز صبح در روزنامه داخل یک کادر مربع شکل بالای ستون ویژه خودش با عنوان «امانت دوران» چاپ می شود.
دختری نه ساله بود و تمامی اجزای صورت به غیر از چشمانش کاملاً شبیه من. چشمانش درشت بود و برقی کبودین از آن ساطع میشد به حدی کبود که به سیاهی سیر میزد درست به رنگ چشمان شب. چشمانم بی اختیار مجذوبشان شده بود و تمامی سرزمین صورتم را چون ترکی یغماگر به تصرف در خود آورد. دیدگانی بس نافذ، چون تیغه برنده چاقویی که با یک اشاره کوچک تا آخرین لایه گوشت را می برد...
هرگز چهره اش از خاطرم محو نمی شود. بارقه های سیما و تک تک اجزای صورتش؛ در اعماق مخ، تک تک سلولهای استخوان جمجمه ام خانه کرده و بر سینه دیوار دهلیزهای هزار توی مغزم دوامی همیشگی یافته و چون نقری بر سنگ، ثبتی جاودان دارد. رخسارش خیلی شبیه به من بود، گویی به خودم در آینه نگاه می کردم. آن موقع دختر بچه ای هشت ساله بودم که کیف مدرسه به دست از خیابان گذر می کردم و یک جفت کفش چرمی سیاه و براق با پاشنه های مکعب شکل قشنگ و خوش ساخت به پا داشتم. خیلی سنگین و باوقار گام بر می داشتم. صدای تق تق منظم و ریتمیک پاشنه های کفشم روی آسفالت به گوش می رسید. هرچه باشد من دختر استاد بزرگ «زکریا خَرتیتی» هستم. همان شخصیت نام آشنا و مشهوری که عکسش هر روز صبح در روزنامه داخل یک کادر مربع شکل بالای ستون ویژه خودش با عنوان «امانت دوران» چاپ می شود.
دختری نه ساله بود و تمامی اجزای صورت به غیر از چشمانش کاملاً شبیه من. چشمانش درشت بود و برقی کبودین از آن ساطع میشد به حدی کبود که به سیاهی سیر میزد درست به رنگ چشمان شب. چشمانم بی اختیار مجذوبشان شده بود و تمامی سرزمین صورتم را چون ترکی یغماگر به تصرف در خود آورد. دیدگانی بس نافذ، چون تیغه برنده چاقویی که با یک اشاره کوچک تا آخرین لایه گوشت را می برد...