دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم
توئی که بیماریام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
تو با خورشید زندگی میکنی، شعری از آنا آخماتووا
منبع خبر /
فرهنگی و هنری /
04-02-1397
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد نه آبی، نه شرابی دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود و تماشای غروب از پنجره نیز تو با خورشید زندگی میکنی من با ماه در ما ولی فقط یک عشق زنده است برای من، دوستی وفادار و ظریف برای تو دختری سرزنده و شاد اما من وحشت را در چشمان […] Source