فیلم «دیوانه از قفس پرید»؛ کلاسیکی دیدنی از جامعه تاریک آمریکایی
اساسا فیلم درباره مک مورفی نیست، فیلم درباره رئیس است، درباره آن سرخپوست منفعل، فیلم به طور کلی درباره آدم های منفعل است؛ مک مورفی آمده تا آدم هایی مانند آن سرخپوست را از خواب بیدار کند.
و هزاران سوالی که پس از به وجود آمدن یک شاهکار هنری به ذهن می رسد و خیلی از آنها تا ابد بدون پاسخ می ماند. فیلم ظاهرا نقد فضای سیاسی و ملتهب آن دهه ایالات متحده است. فیلمی که قرار است در کنار آثاری چون «بعدازظهر سگی»، «سگ های پوشالی»، «راننده تاکسی»، «همه مردان رئیس جمهور» و ... هم صدا با جنبش های دانشجویی و آنارشیستی و انقلاب های کمونیستی در آمریکای جنوبی منتقد قدرت و دیکتاتوری باشد. «مک مورفی» قهرمان رمان خود است. شبیه قهرمان های نسل قبل خود نیست. کوچکترین شباهتی به «جان وین»، «گری کوپر» و «کلینت ایستوود» [ندارد. جامعه ای که به تصویر در می آید هم شبیه جامعه قبل از او نیست.
تیمارستان در سمبلیک ترین شکل ممکن در قامت جامعه مستبد دنیای آن روز نمایش داده می شود. قوانین خشک و بی رحم که حتی کوچک ترین انعطافی را در قبال انسان های مستقر در آنها ندارند و بالاخره پرستاری که نماد و مجری این قوانین است و تجسم عینی سر به راه کردن انسان ها با اعمال قدرت و زور در شمایل یک دیکتاتور واقعی است. رفتار قیم مآبانه و نگاه تحقیرآمیز و میل به سرکوب شور و شعور انسان ها در او موج می زند. او در مقابل پرسشگری ها برافروخته می شود و برای کنترل هر چه بهتر آدم ها، دو دستگی و چنددستگی میان افراد ایجاد می کند. قصد من تخیل فرم و ساختار فیلم نیست، آنچه مرا شیفته ساخته آقای فورمن می کند نگاهی است که فیلم به جامعه و انسان دارد.
بر آن عقیده هستم که قهرمان فیلم مک مورفی نیست. مک مورفی آزاد است. رهاست. عابری است که تلنگر به جامعه خود می زند و می نگذرد. برای بیداری انسان ها آمده است. اساسا فیلم درباره مک مورفی نیست، فیلم درباره رئیس است، درباره آن سرخپوست منفعل فیلم. به طور کلی درباره آدم های منفعل است. مک مورفی آمده تا آدم هایی مانند آن سرخپوست را از خواب بیدار کند. مک مورفی آمده تا مرز بین آگاهی، جهالت، دیوانگی و عقلانیت را برای ما مشخص کند. برای نجات جامعه خواب زده خود می کوشد، شکنجه می شود و مبارزه می کند. همان گونه که صدها سال قبل سقراط برای جامعه خود می کرد. اغراق نیست اگر بگویم مک مورفی سقراط زمانه خود است.
چقدر آن سرخپوست شبیه آدم های اطراف ماست که می شناسیم. آدم هایی که به اتفاقات روزمره و پیرامون خود کوچکم ترین واکنشی نشان نمی دهند. به وضعیت اسفبار خود خو کرده اند. برای شان مهم نیست چه گذشته باشکوهی داشته اند و امروز در چه وضعیتی به سر می برند. او برخلاف پدرش که به دست سفیدپوست ها کشته شده، راه تسلیم را انتخاب کرده است. اوج هنر کن کیسی در خلق کاراکتر رئیس جایی است که او برای دوری جستن از خشونت پرستار و درگیری با او تمارض به کر و لال بودن می کند. یعنی از زبان و گوشش که به خودی خود و به صورت ذاتی می تواند ابزار اولیه مبارزه علیه استبداد باشد هم خودش را محروم کرده است.
در سکانس پایانی مرگ نصیب مک مورفی می شود، اما این مرگ پوچ و بیهوده نیست، مرگ او پایان قصه و راه نیست. مرگ او تلنگری است که در تمام مدت حضورش در آسایشگاه می خواهد به بیماران وارد کند. سکانس بی نظیر ماهیگیری را به خاطر بیاورید، جایی که مک مورفی به بیماران می گوید:
«آقایان شما دیگه دیوانه نیستید، شما یک ماهیگیرید.» این دقیقا همان ایده ای است که فیلمساز و نویسنده در فیلم دنبال می کنند. جایگزینی شخصیت واقعی انسان به جای شخصیتی که جامعه استبدادی به قامت او دوخته است. تمام این تصاویر مدیون فیلمسازی است که از اروپای شرقی به هالیوود آمد و عمق و نگاه سینمای شرق را به سینمای قصه گو و قهرمان پرور هالیوود گره زد و چنین شاهکاری روی پرده های سینما ظاهر شد. شاید جاودانگی همین باشد آقای فورمن که حتی در زمانی که در این دنیا نیستید درباره اثر خلق شده تان با احترام و افتخار یاد شود.