گفتگو با خاطره حاتمی، طعم شیرین عیدی
پدربزرگم، خدا بیامرز با ما زندگی میکرد. همیشه سر سال تحویل همه دور سفره هفت سین مینشستیم و او قرآن میخواند. رسممان این بود که همیشه سال تحویل را خانه خودمان باشیم و بعد اگر خواستیم به سفر برویم
پدربزرگم، خدا بیامرز با ما زندگی میکرد. همیشه سر سال تحویل همه دور سفره هفت سین مینشستیم و او قرآن میخواند. رسممان این بود که همیشه سال تحویل را خانه خودمان باشیم و بعد اگر خواستیم به سفر برویم. وقتی پدربزرگم فوت کرد چند سالی را سال تحویل به بهشت زهرا سر مزار او میرفتیم. آن موقع هم باز صدای زیبایش را که قرآن میخواند، میشنیدم. الان هم همیشه یا روز قبل عید یا روز دوم عید سر مزارش میرویم.
من یکی یک دانه بودم. داییام طبقه بالای آپارتمان ما زندگی میکرد و خالهام هم طبقه پایین ما بود. آن یکی دایی هم دو، سه تا کوچه آن طرفتر بودند. عیدها با بچههای داییها و خاله دلی از عزا در میآوردیم و حسابی بازی میکردیم. همیشه با هم بودیم چه سفر میرفتیم و چه در تهران میماندیم. بزرگتر که شدم مونس تعطیلات عید، فیلمهایم بودند. در دوران نوجوانی هر وقتی که پیدا میکردم، فیلم میدیدم و کتاب میخواندم.
تلخترین خاطره عیدهای بچگیام پیک شادی بود. وحشتناک بود. دلم میخواست بازی کنم اما این پیک لعنتی، تعطیلات را خراب میکرد. اما شیرینترین قسمت عید، عیدی بود. عیدیها را جمع میکردم و فقط خدا میداند خرج کردن آن عیدیها بعد از عید چه لذتی داشت. عیدیهای دایی احمد هم که جای خودش را داشت. دایی احمدم همیشه پر و پیمونترین عیدی را بهم میداد و همیشه برای عیدی گرفتن از او لحظه شماری میکردم.