خسته ام اززخم های روزگار
ودلشکسته ازغم های بی شمار
وهراسان ازآدم هایی بانقاب
یکه وتنهابافانوسی به دست
دردل سیاه شب
به جاده زندگی زدم
به امیدمرحمی برای زخم هایم
بعدازگذرازپیچ وخم های جاده زندگی
درمیانه ی راه
من خدارادرجاده ی زندگیم دیدم
ودانستم خداتمام آن لحظه ها
درکنارمن بود
آن جایی که آدم هادلم راشکستند
آدم هایی که مدعی دوستی بودند
ونقاب برچهره داشتند
خداپشت من ایستاده بود
تامن فرونریزم
حال باوجودی سرشارازامید
وباقلبی پرازنورخدا
بازمیگردم
زیرامیدانم
که دیگرپشتوانه ای
چون خدادارم
ودلشکسته ازغم های بی شمار
وهراسان ازآدم هایی بانقاب
یکه وتنهابافانوسی به دست
دردل سیاه شب
به جاده زندگی زدم
به امیدمرحمی برای زخم هایم
بعدازگذرازپیچ وخم های جاده زندگی
درمیانه ی راه
من خدارادرجاده ی زندگیم دیدم
ودانستم خداتمام آن لحظه ها
درکنارمن بود
آن جایی که آدم هادلم راشکستند
آدم هایی که مدعی دوستی بودند
ونقاب برچهره داشتند
خداپشت من ایستاده بود
تامن فرونریزم
حال باوجودی سرشارازامید
وباقلبی پرازنورخدا
بازمیگردم
زیرامیدانم
که دیگرپشتوانه ای
چون خدادارم