من سرابی گنگ و مبهم از تبسّم ساختم
سال ها رفتند، کوهی را به کاهی باختم
از دورنگی های مردم ، از حسادت ها پُرم
باز نیکی کرده و در دجله ها انداختم
چون عروسک دائما در خیمه شب بازی،ولی
کینه ها را با نقاب ِ پیشِ رو نشناختم
روی دل سنگی نهادم تا بمیرد عاشقی
سهم خود را از حماقت ها به حق پرداختم
در دلم می گریم و بر صورتم گل خنده است
من سرابی گنگ و مبهم از تبسّم ساختم