شب غمباری بود
یادم آمد رویش شعله زد گیسویش دامنم سوخت زغم
کوله بارم راحت آمده تا سردوش
آمدم تا لب جوی ناله کردم سویش باورم شد بویش
گریه ام باز روان روی گونه آرام لغزشش را دیدم
دلم از دوش گرفت یار من رفت چه حیف زندگی را متجلی کردم
و به غیر ازغم بی عاطفگی هیچ نبود
گهی از دست دلم بیزارم گهی از رفتن او بیمارم
لا اقل شب به صبح به یاد او بیدارم...