در دوردست ِ دودو ِ پنهان ِ چشم های تو
اریکه ای ست ...
ارّابه ی کرانه ها
هر دم ، به سر هوای رزم ، به آن، جاده می کشند
در مرز های گرم دست های تو
شهری ...
که جاده ها
به درب های آن
غبطه ی بیهوده می برند
دروازه ی زمین
وقتی به زیر پای تو
شوکت بهار را فدیه می دهد
و آسمان
فدای نکهت یک نفخه ی تو است
وقتی جهان
نفس نفس به روی تو سجده می برد
و سجده گاه من
همواره در کشاکش ِ آرام ِ ناخدای
به بیراهه می رود ...
بیراهه است اگر
ساحت دلم
شکوه ِ جشن های جلوه ی ترا
به انحصار ...
به کلبه ای حقیرانه می برد
ㄎんムズノ乃ム