تو را بهانه میکنم (قسمت سوم)


تو را بهانه میکنم (قسمت سوم)

تمام لحظه های آن شب را با استرس گذرانده بودم! تا بعد از نماز حتی چشم روی هم نگذاشته بودم. از طرفی سرتاسر وجودم را شوقی شیرین در بر گرفته بود از اینکه توانسته بودم حتی در همین حد کم مفید باشم و از طرف دیگر دل آشوبه ای عجیب و غریب داشتم. هم نگران دستگیر شدن پسری بودم که دوستانش “سید” صدایش کرده بودند و هم در این فکر بودم که کاش فردا بخیر می...


تمام لحظه های آن شب را با استرس گذرانده بودم! تا بعد از نماز حتی چشم روی هم نگذاشته بودم. از طرفی سرتاسر وجودم را شوقی شیرین در بر گرفته بود از اینکه توانسته بودم حتی در همین حد کم مفید باشم و از طرف دیگر دل آشوبه ای عجیب و غریب داشتم.
هم نگران دستگیر شدن پسری بودم که دوستانش “سید” صدایش کرده بودند و هم در این فکر بودم که کاش فردا بخیر می گذشت…
در واقع این اولین اقدام مهم سیاسی من محسوب می شد! یک بار که بابا با سر و وضع نسبتا آشفته ای آمده بود، توی یکی از کتاب هایی که کنج طاقچه گذاشته بود کاغذ تاخورده ای پیدا کرده و خوانده بودم که باعث شد بفهمم اطرافم چه می گذرد…
بعدترها متوجه شدم که آن کاغذ اعلامیه بوده و داشتنش جرم محسوب می شده و شصتم خبردار شد که بابا دست به مبارزات سیاسی زده… شاید اگر پسر بودم من را همراه خودش می کرد اما…
همیشه به این فکر می کردم که مادرم اگر بعد از به دنیا آمدن من فوت نمی شد شاید حالا برادری داشتم که بابا می توانست دلگرم حضور مردانه اش باشد. نمی دانم چرا اما این روزهای پر التهاب که چهره ی مصمم بابا را می دیدم این فکر آزاردهنده مدام توی سرم رژه می رفت که چرا پسر نشدم! شاید اینطوری حداقل از فعالیت های سیاسی خودش و دوستانش بیشتر باخبر می شدم.
چند روز قبل از این حادثه بود که بالاخره تصمیم گرفتم به عنوان یک دختر، یک زن ایرانی برای کشورم قدمی بردارم… یکی دوبار بدون این که به کسی حرفی بزنم یواشکی تظاهرات رفته بودم و این سومین تجربه ام بود و امیدوار بودم آخرین هم نباشد!
بعد از نماز بود که چشم هایم گرم شد و خوابم برد…

_سرمه؛ پاشو دیگه سر ظهره… نیگا عین خیالشم نیست که امروز قرار داره ها!

با شنیدن پچ پچ های شریفه کنار گوشم، سریع چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
_ساعت خواب! دلم از دیشب هزار راه رفت… کسی چیزی نفهمید؟

پتو را کنار زدم و خودم را رساندم پشت پنجره، توی حیاط پرنده هم پر نمی زد…
_خداروشکر
_گمونم امن و امان… من که اومدم خبری نبود
_کی اومدی؟ سلام
_علیک سلام؛ نیم ساعتی هست
_پس چرا الان منو بیدار کردی؟
_داشتم با عزیز صبحونه می خوردم. پاشو توام یه لقمه بذار دهنت تا بعد بریم سراغ نوار
_هیییس… گرسنم نیست، تو حواس عزیز رو پرت کن تا من برم بردارمش
_ای بابا تمام کارای سخت همیشه رو دوش منه
_برو دیگه شریفه…

نوار را که دوباره توی جیب ژاکتم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و زیرلب خداراشکر کردم.
_مطمئنی من نیام؟
_آره، چادرمو بده
_ببین، اگه پسره رو گرفته باشن، اگه از زیر زبونش کشیده باشن که امروز با تو قرار داره، اگه بری بجای اون چندتا قلچماق اونجا باشن چی؟
_زبونت رو گاز بگیر شریفه! خدا نکنه…
_اول خوب همه جا رو دید بزن بعد برو جلو
_چشم
ناغافل و محکم بغلم کرد… همیشه ی خدا دلواپس بود و نفوس بد می زد!
_برم؟
_به امان خدا…
چادرم را زیر صورتم کیپ کردم و با بسم الله راه افتادم. چند کوچه بیشتر فاصله نداشت…
احساس می کردم کسی پشت سرم می آید، قدم هایم را بلندتر برمی داشتم. از پیچ کوچه گذشتم و برای یک لحظه برگشتم که هم زمان صدای ترمز توی گوشم پیچید…

همان پسر دیروزی بود، پشت فرمان ماشینش نشسته و دقیقا جلوی پاهای لرزانم ایستاده بود…

_بیاین بالا… تا سر نرسیده…

قلبم هری ریخت؛ دنبالم بودند؟
_کی؟!
_ برنگردین، از دیروز تا حالا این دور و اطراف بپا گذاشتن، بیاین بالا دیگه… الان شک می کنه

در عقب را باز کردم که گفت:
_بیاین جلو… اون عقب نه

چاره ای نبود… چپیدم توی ماشینی که با سرعت از جا کنده شد… از توی آینه مرد کت و شلواری پوشی را دیدم که سر کوچه ایستاده و رو به ما که مدام دورتر می شدیم انگار چیزهایی می گفت
_خداروشکر! بخیر گذشت
نگاهش کردم، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، انگار متوجه گنگ بودنم شد که خودش دوباره ادامه داد:
_از دیروز تا حالا چون نتونستن کسی رو دستگیر کنن، یکی دو نفر با لباس شخصی گذاشتن که کشیک بکشن، می خواستم پیغام بفرستم که فعلا نیاین چون خطرناکه، ترسیدم شمام توی دردسر بیفتین، اما هیچ نشونی نداشتم. خداروشکر بخیر گذشت…

نفسم را فرستادم بیرون و دستان عرق کرده ام را به گوشه ی چادرم کشیدم.
_نترسین، حالا دیگه خیلی دور شدیم… آوردین امانتی رو؟
_بله
نوار را درآوردم و گرفتم سمتش
_خدا خیرتون بده، لطف بزرگی در حق من کردین
_خیلی مهمه؟
نوار را گذاشت توی یکی از جیب های داخلی کاپشنش…
_کم نه! اصلا نباید دست اونا می افتاد… که الحمدلله به کمک شما این اتفاق نیفتاد
_خداروشکر… من همینجاها پیاده میشم
_چشم الان نگه می دارم

می دانستم دل توی دل شریفه نیست و تا به خانه نرسم هزار داستان می سازد… از طرفی توی ماشین یک پسر غریبه بودن خوبیت نداشت! اگر همسایه ها می دیدند هم روی خوشی نداشت…
حدسم درست بود چون شریفه چادر به سر؛ توی کوچه ایستاده بود و با دیدنم انگار پر درآورده باشد خودش را به من رساند…
با صدای عزیز به زمان حال برگشتم:
_چرا اینجا نشستی مادر؟
_همینجوری
_پاشو بیا اون اتاق؛ اینجا سرده می چایی
راست می گفت، یخ کرده بودم. اصلا چون این اتاق سرد بود اسمش را گذاشته بودند اتاق یخچالی و جای نگهداری مواد غذایی بود. ترشی و شور و سرکه و رب و خلاصه هر چیزی که دسترنج عزیز بود توی همین اتاق جا خوش می کرد، همیشه ی خدا بوی ترشی و سرکه می داد و محل پاتک بچه های فامیل بود! دلم هنوز از دست سید پر بود… بدجور با دوتا کلمه دل داغدارم را سوزانده بود. صدای زنگ در بلند شد، می دانستم عزیز پای رفتن دوباره به حیاط را ندارد. اشک هایم را پاک کردم و چادرم را دوباره روی سرم کشیدم.
در را که باز کردم انگار توقع آمدن هرکسی را داشتم بجز میثم! با دیدنم دستش شل شد و ساکش روی زمین افتاد… آغوش باز کرد و بعد؛ من بودم که در بغلش های های گریه می کردم… بوی بابا را می داد! عمو و برادرزاده بودیم اما مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم چون بعد از فوت مادر، من توی خانه ی آقاجان و کنار خانواده ی جمع و جور بابا محمدعلی قد کشیده بودم. میثم از من چندسالی بزرگتر بود اما هیچ وقت عمو صدایش نزده بودم!

آن شب با آمدن میثم از جبهه، حال و اوضاع من و عزیز و آقاجان کمی بهتر شده بود. برایم خیلی عجیب بود این همه صبوری کردن عزیز… نشسته بودم سر سفره ی شام و به دمپختک و ترشی و دوغی نگاه می کردم که عزیز مثل همیشه با سلیقه و عشق ترتیبشان را داده بود. انگار بیشتر از قبل سعی می کرد حال خودش را خوب نشان بدهد. میثم خیلی پکر بود و این را از سر به سر نگذاشتنش با من و روشن نکردن تلویزیون سیاه سفید کوچک گوشه ی اتاق، به خوبی می شد فهمید.
_میثم جان، چرا غذا نمی کشی مادر؟ مگه دمپختک دوست نداری؟
_گشنم نیست عزیز…
_بخور باباجون، مادرت زحمت کشیده
_دستشون درد نکنه… اشتها ندارم
_از چی ناراحتی پسرم؟
_این پارچه های سیاه دم در… دیر رسیدم عزیز… دیر!

صدایش پر از بغض بود؛ عزیز دست چروک خورده اش را گذاشت روی دست مشت شده ی پسرش و گفت:
_میثم جان، نمیشه زبونم لال به جنگ با خدا و تقدیر رفت
_آخه داداش…
_داداش تو هم مثل بقیه ی رفقات… پسرم، من همون روز اولی که تو و محمدعلی رو از زیر قرآن رد کردم و پشت سر قدم هاتون آب ریختم؛ یعنی دیگه سپردمتون به خدا! غمی که با شنیدن خبر شهادتش تو دلم نشسته کرور کروره. هرچی نباشه من مادرم! اما خجالت می کشم از دل پاره پاره ی حضرت زینب که بخوام زجه بزنم و زاری کنم!

قطره های اشکم راه گرفته بود، با گوشه ی روسری پاکشان کردم و دوباره به تصویر غمناک روبه رو خیره شدم.

_من دوتا دسته گل داشتم که پیشکش کردم، کار زیادی نکردم… خودش داد و خودشم یکیشون رو ازم گرفت… دیگه حالا قرار نیست منتی سر کسی داشته باشم!

_آخ عزیز… من بعد داداش مثل تازه یتیم شده ها شدم

صدای هق هق مردانه اش مثل خنجری بود که به قلبم نیشتر می زد، چند دقیقه ای سکوت بود و بعد که آرام تر شد گفتم:

_اما میثم، معلوم نیست که بابا حتما شهید شده باشه…
_چی؟
_بخدا خود حاج رسول گفت! گفت فقط دیدن که دوتا تیر خورده، کسی ندیده که…
_بس کن سرمه جان، می دونی دوتا تیر یعنی چی؟
_نه! فقط می دونم بابا محمدعلی انقدرام ضعیف نبود که زود از پا دربیاد!

_آقاجون این بچه ست، عزیز شما به حرفش گوش نکنید. خود سید بهم گفت که…
_هی سید، سید، سید… گفت که گفت! وحی منزل که نیست حرف سید ضیا! تازه خودش ندیده، مگه ندیدی عزیزجون؟ حاج رسول گفت بچه ها خبر آوردن.. آقاجون مگه نشنیدی که حاج رسول گفت جنازه ای به دستمون نرسیده!؟ من نمی دونم شماها چرا انقدر مطمئنین که بابام شهید شده و عزا گرفتین و به در و دیوار سیاه کوبیدین؛ اصلا سید و بچه ها اگه دلشون می سوخت بی بابا برنمی گشتن عقب!

_چته سرمه؟ نشستی هزار کیلومتر اونورتر از جبهه، تو خونه ی گرم و نرم و هیچ صدای توپ و ترقه و تفنگی تو گوشت چرخ نمی خوره، حتی نمی دونی تو خط مقدم چه خبره و روزی هزارتا آدم حتی بهتر از داداش محمدعلی دارن چجوری با جون خودشون بازی می کنن و جلوی چشم من و سید و حاج رسول و بقیه تیکه تیکه میشن؛ بعد خیلی راحت میگی اگه دلشون نمی سوخت؟!
_آروم باش باباجون
_د آخه آقاجون بخدا این حرفا جیگر آدمو می سوزونه… این بچه ست! چه می فهمه جنگ چیه اصلا…

سر به زانو گذاشته و هنوز گریه می کردم… خودم هم از حرفی که زدم پشیمان بودم. فکر نمی کردم میثم را انقدر برزخ کرده باشم.

عزیز میان داری کرد و گفت:
_سرمه هم می دونه که تو جنگ چه خبره و نقل و نبات پخش نمی کنن، ماشالا خانومی شده برای خودش، با فهم و کمالاته. اما بچم طاقت من و تو رو نداره… بفهم میثم جان!

آقاجان هم بلاخره سکوتش را شکست و گفت:
_هردوتاتون صورتتون رو پاک کنید و صلوات بفرستید. محمدعلی چه شهید شده باشه و چه اسیر، ما کاری از دستمون برنمیاد جز صبر و دعا برای همه ی رزمنده ها…
_این غذام که از دهن افتاد حاج آقا! برم گرمش کنم.
_بشین خانوم… بچه ها تا عزیزتون به زحمت دوباره نیفتاده بسم الله

نمی فهمیدم خدا چه صبری به آنها داده بود که من نداشتمش! تمام این چند روز غذا که هیچ، آب خوش هم از گلویم پایین نرفته بود… توقع نداشتم میثم اینطور تند و تیز برخورد کند. خب حق هم داشت! مثل من نبود که؛ هم سایه ی مادر بالای سرش بود و هم پدر! ظرف های شام را می شستم که میثم آمد و بعد از تشر زدن در مورد حرف های بدم! داد زدنش را از دلم درآورد… آن روزها حتی حوصله ی قهر کردن هم نداشتم.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه فرهنگی و هنری

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تست هوش تشخیص دو خواهر : کدام پسر 2 خواهر دارد؟