«من»و«من‌»ها به این جایزه‌دادن‌ها معترضیم/نقد بنیاد موقوفات افشار


«من»و«من‌»ها به این جایزه‌دادن‌ها معترضیم/نقد بنیاد موقوفات افشار

زنده‌یاد رحیم رضازاده ملک در اول تیر 1383 نامه‌ای به زنده‌یاد ایرج افشار نوشت و ضمن عذرخواهی از عدم حضور در اختتامیه سیزدهمین دوره جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات افشار به نقد آن پرداخت.

به گزارش خبرنگار مهر، بیست‌وششمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشاریزدی، در روز جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸ در طی مراسمی در کانون زبان فارسی به «یوشیفوسا سکی»، ایرانشناس ژاپنی اهدا شد.

در این مراسم بجز علی دهباشی، آیت‌الله سیدمصطفی محقق داماد، حجت‌الاسلام والمسلمین رسول جعفریان و ملیحه سعیدی سخنرانی کردند و در ادامه ضمن حضور سید مصطفی محقق داماد، ژاله آموزگار، حسن انوری، محمد افشین وفایی، بیست و ششمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات محمود افشار، به همراه لوح و فرش ابریشمی دستبافت منقش به نام یوشیفوسا سکی به وی اهدا شد.

به همین مناسبت به بازنشر و بازخوانی نامه‌ای قدیمی از زنده‌یاد دکتر رحیم رضازاده ملک، نسخه‌شناس و پژوهشگر برجسته فرهنگ ایران، خطاب به زنده‌یاد ایرج افشار در نقد این جایزه پرداختیم. زنده یاد رضازاده ملک یکی از مدعوین اختتامیه سیزدهمین دوره این جایزه در سال ۱۳۸۳ بود که طی نامه‌ای از شرکت در این مراسم عذر خواست.

بازخوانی و بازنشر این نامه در شرایط فعلی کشور می‌تواند نکات مهمی را برای ما داشته باشد. ضمن اینکه تقریباً شرایط فعلی کشور همان شرایط سال نگارش این نامه است و البته وضعیت اقتصادی و نرخ برابری ارز نیز نابسامان‌تر از قبل شده. فراموش نکنیم این نامه از جانب پژوهشگر برجسته‌ای است که دغدغه اجتماع را نیز داشته است.

زنده‌یاد رضازاده ملک در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ در تهران درگذشت و یادگاری‌های بسیار مهمی را از خود برجای گذاشت. «دبستان مذاهب»، «توضیح و تحلیل زین‌ُالاخبار»، «مزدکنامه» و «تنکلوشا» از جمله مهم‌ترین یادگاری‌های زنده‌یاد رضازاده ملک در عرصه تصحیح متون است. در زمینه تاریخ نیز شاید مهم‌ترین اثر او «حیدر خان عمواوغلی؛ چکیده انقلاب» باشد. «تاریخ روابط ایران و ممالک متحده آمریکا»، «انقلاب مشروطه ایران بر اساس اسناد بریتانیا»، «سوسمارالدوله» و «ایران و ایرانیان» از دیگر آثار مرحوم رضازاده ملک» هستند. آثار مهمی نیز در زمینه تقویم به قلم زنده‌یاد ملک منتشر شده است.

«من» و «من» ها به اینگونه مراسم و اعطای جایزه معترضیم و منصفانه نمی‌دانیم که در روز و روزگاری که هزارها کودک و نوجوان (۱۲ – ۱۳ ساله‌ی) مستحق و مستعد به تحصیل در سطح همین شهر تهران به گدایی مشغولند… مبلغی به یک خارجی – که نه به جهت علاقه ایران و ایرانیان، بلکه – به عنوان یک وظیفه شغلی، در یک موسسه خارجی، بر حسب اقتضایِ شغلی (!) گشت و گذاری (!) هم در مملکت ما داشته، بدهند نامه او به زنده‌یاد ایرج افشار نیز با عنوان «نامه‌ای به اعتذار» در کتاب «هوای تازه» که شامل مجموعه مقالات انتقادی‌اش است توسط نشر گلاب در سال ۱۳۸۵ منتشر شد. این نامه را که در تاریخ اول تیر ۱۳۸۳ نوشته شده در ادامه بخوانید.

«محب گرامی جناب آقای ایرج افشار را به عرض سلام مصدعم. شنبه شب (۳۰/‏۳/‏۱۳۸۳) مهربانِ قدیم آقای رسول دریاگشت، کارت دعوت به شرکت در مراسم اهدای سیزدهمین جایزه ادبی و تاریخی دکتر محمود افشار یزدی (ابویِ مرحومِ سرکار عالی) را که حاکی از اعطای جایزه به آقای «پروفسور دکتر ریچارد فرای» در بعد از ظهر روز سه شنبه ۲/‏۴/‏۱۳۸۳ در باغ موقوفات دکتر محمود افشار است، رساندند.

از اینکه محبت فرموده، دستور داده‌اید تا نام من را هم ضمن مدعوین به آن مراسم قرار دهند، متشکر و ممنونم و از اینکه از جمله مشمولین الطاف سرکار عالی هستم سپاسگزارم، ولی، با این وصف اجازه بفرمایید از حضور در آن مراسم معاف باشم.

«من» و «من» ها به اینگونه مراسم و اعطای جایزه معترضیم و منصفانه نمی‌دانیم که در روز و روزگاری که هزارها کودک و نوجوان (۱۲ – ۱۳ ساله‌ی) مستحق و مستعد به تحصیل در سطح همین شهر تهران به گدایی مشغولند، در روز و روزگاری که هزارها از اینگونه کودکان در سر چهارراه‌های همین شهر تهران، در کنار اتومبیل‌ها، سقز (آدامس) و بادکنک می‌فروشند، در روز و روزگاری که صدها کودک نوجوان، در سن تحصیل، در همین شهر تهران، کنار دیواری پرنده‌ای و چند پاکت به دست گرفته و «فال» عرضه می‌کنند، در روز و روزگاری که صدها کودک نوجوان، در گرمای تابستان و سرمای زمستان، مغازه‌ها را برای واکس زدن اکتشاف می‌کنند، مبلغی (شنیده‌ام حدود ۱۰ هزار دلار آمریکایی که به نرخ امروز معادل هشت میلیون و پانصد هزار تومان است و اگر هزینه دو سره هواپیما و پذیرایی در هتل و قیمت هدایایی که داده می‌شود یا داده خواهد شد – و لاید هزینه بار اضافی هواپیما برای هدایا – را اضافه کنیم بیش از ۱۰ میلیون تومان می‌شود) به یک خارجی – که نه به جهت علاقه ایران و ایرانیان، بلکه – به عنوان یک وظیفه شغلی، در یک موسسه (حالا بگو یک دانشگاه) خارجی، بر حسب اقتضایِ شغلی (!) گشت و گذاری (!) هم در مملکت ما داشته، بدهند.

این تقریباً ۱۰ میلیون تومان به نرخ بانکی دولتی فعلی، در حالی که اصل مبلغ سرجایش باقی می‌ماند، ماهیانه حدود ۱۵۰ هزار تومان سود می‌دهد. شما خودتان داوری بفرمایید که این سود ماهانه هزینه تحصیل چه تعداد کودک نوجوان آماده به تحصیل دوره گرد آواره خیابان‌ها (سقزفروش، بادکنک فروش، فال فروش، واکسی و حتی گدا) را تامین می‌کند؟ برای تامین کتابچه مشق و مداد چه تعداد کودک بی‌بضاعت در مدارس ایران کفایت می‌کند؟ برای تغذیه چه تعداد کودک دچار سوءتغذیه شدید (با جثه‌یی تکیه رنگ و رخساری زرد) بس است؟ داروی چند بیمار درمانده را که در مقابل بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های دولتی با وضعیتی گریه‌آور دراز کشیده و چشم به دست رهگذران دوخته‌اند، تامین می‌کند؟ هزینه تحصیل چند دانشجوی مستعد را کافی است؟ (کاری که مهندس ناصح ناطق کرد و ثمر داد.)

آخِر سرمایه‌ای را که مرحوم دکتر محمد افشار (یا پدر آن مرحوم) در همین ایران و از قِبَل همین ایرانیان کسب کرد، حق یک مشت مفتخور خارجی (که برای دولتشان، ملتشان، یا موسساتی (؟!) که در آنها کار کرده و حقوق و حق سفر و اضافه کاری و احیاناً برای خدمات درخشانشان (؟!) جایزه هم گرفته‌اند) است یا حق همان مردمان مستمند و بازماندگان درمانده‌شان است که وسیله کسب این ثروت و سرمایه بوده‌اند؟

لااقل شما نباید حافظه تاریخ را دست کم بگیرید. عنایت بفرمایید، درست در همان اوقات که دونالد ویلبر (ملقب به عالیجناب جاسوس) به عنوان یک محقق معماری و فرهنگ و هنر ایران، در مقام ظاهری کارگردانی انجمن روابط فرهنگی ایران و آمریکا در تهران، مشغول سازمان دادن عوامل خود برای اجرای کودتای کثیف ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ است، درست در همان اوقات که دونالد ویلبر دستیاران خود را به این شهر و آن شهر می‌فرستد تا زمینه کودتای مشمئز کننده ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ را فراهم بیاورند، درست در همان اوقات که کرمیت رزولت (در مقام جاسوسی ملقب به آقای ایران) را – لابد برای تحقیق در تاریخ خاورمیانه (۱) – به شیراز می‌فرستد، درست در همان اوقات که ادوارد استوارت کندی را – لابد برای برای تحقیق در نجوم و ریاضیات اسلامی (!) – به میان ایل قشقایی می‌فرستد، بله درست در همان اوقات (ژانویه ۱۹۵۲ میلادی – دی ماه ۱۳۳۱ هجری شمسی) ما این آقای ریچارد فرای را (در عین حال که از سرمای دی‌ماهی بیابان‌های ایران خم بر ابرو نمی‌آورد، لابد چون در تابستان بعد فرصت نیست) در خراسان در حال سفر از این شهر به آن شهر و سوار بر الاغ و قاطر در حال رفتن از این ده به آن ده – لابد برای کشف سنگ‌نگاره‌ها (!) – می‌بینیم.

آخِر سرمایه‌ای را که مرحوم دکتر محمد افشار (یا پدر آن مرحوم) در همین ایران و از قِبَل همین ایرانیان کسب کرد، حق یک مشت مفتخور خارجی (که برای دولتشان، ملتشان، یا موسساتی (؟!) که در آنها کار کرده و حقوق و حق سفر و اضافه کاری و احیاناً برای خدمات درخشانشان (؟!) جایزه هم گرفته‌اند) است یا حق همان مردمان مستمند و بازماندگان درمانده‌شان است که وسیله کسب این ثروت و سرمایه بوده‌اند؟ آقای ایرج افشار، «من» و «من‌ها» کور می‌شویم، کر می‌شویم، ولی باور بفرمایید، یعنی به جان عزیزتان قسم که، خر نمی‌شویم.

بعد از کودتای لجن ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ و آن ددمنشیها که به چشم دیدیم و بعدها، تاریخ گوشه‌های دهشت آور آن را روایت کرد، همین آقای «پروفسور دکتر فرد ریچار» به تعبیر دوست من شمس الدین خورشیدکلاه، یا «پروفسور دکتر ریچارد فرای» به تعبیر شمایان را، در همین ایران، مشغول به شغل شریف قاچاق آثار تاریخی و فرهنگی ایران (از جمله کتب خطی) می‌بینیم که نسخه‌های خطی را بدون آنکه قانونا به مقامات مسئول ایرانی اعلام و از مراجع قانونی کسب اجازه کند (لابد در ضمن بسته‌های سیاسی سفارت آمریکا در تهران) برای موسسات آمریکایی، از ایران خارج می‌کند، که لابد (هرچند به اصطلاح ایرانیان دماغ سوخته می‌شد و آن نسخ خطی که قاچاقی از ایران خارج کرده بود جعلی در می‌آید) حق و حقوق (!) خود را (برای اشتغال به این شغل شریف و آبرومندانه) از آنها می‌گیرد.

حالا بنیاد موقوفات مرحوم دکتر محمود افشار تصمیم کرده است که به این جناب، برای آن فعالیت‌های ایراندوستانه (!) جایزه (بگو ناز شست) هم بدهد. در زبان فارسی، اینگونه رفتار را اصطلاحاً «مشت درماتحت» ثبت کرده‌اند. عنایت بفرمایید: سلاخ‌ها وقتی گوسفند را سر می‌برند، از سوراخی که زیر پوست یکی از پاهای گوسفند سر بریده به وجود می‌آورند، گوسفند را با فوت کردن از آن سوراخ باد می‌کنند تا باد زیر پوست بروند که پوست از گوشت حیوان فاصله بگیرد، و برای آنکه باد در تمام سطح زیر پوست پخش شود تا بتوان دوست را به راحتی از لش جدا کرد، چند مشت محکم و سخت هم به ماتحت لش گوسفند می‌زنند. در این ماجرا، گوسفند هم سرش بریده شده و هم چند مشت سخت و محکم هم به ماتحتش خورده.

اگر به خاطرتان باشد، دو – سه سالی پیش، در خیابان به سرکار عالی برخوردم که یکی دو نفری همراهتان بودند. حضرتعالی یکی از آن همراهان را آقای بوسورث معرفی کردید که ایرانشناس و اهل انگلستان است و برای گرفتن جایزه موقوفات دکتر محمود افشار به ایران دعوت شده است. در همان ملاقات یکی – دو دقیقه‌یی، این آقا نتوانست یک کلمه فارسی حرف بزند و شنیدم که در مراسم دریافت جایزه هم، در میان ایرانیان، در همین ایران، به این عنوان مفروض که ایران و ایرانیان را می‌شناسد، به انگلیسی صحبت کرده است. حالا من مانده‌ام معطل که پس این آقا چطور درباره ایران، خاصه ایران دوران غزنویان که همه منابع مهم و اصلی آن به زبان فارسی است تحقیقات فرموده و کتاب نوشته است؟ جل الخالق.

بیچاره‌ای از اهل زرنگی نشوی

ناید ز تو جنگ تا که جنگی نشوی

مستشرقیان جمله به تو رنگ زنند

هشدار عزیز من که رنگی نشوی

این چنین است که «من» و «من» ها به این جایزه دادن‌ها معترضیم. هرچند که این اعتراض «من» و «من» ها لااقل در این دور و زمانه، هیچ ثمری ندارد.

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

با این وصف «من» و «من» ها اعتراض می‌کنیم. آن هم برای آنکه فردای تاریخ مورد شماتت و سرزنش همولایتی‌ها نباشیم و حتی امروزه روز هم سر و همسر و دوست و آشنا و همسایه و همشهری خجالتمان ندهند که فلانی و فلانی‌ها، هرچند که محلی از اعراب ندارند، در خوردن مشت کذا و کذا، با دیگران همراه بودند.

«من» و «من» ها از قول آن عقاب، خطاب به آن زاغ، در خلوت خودمان زمزمه می‌کنیم:

«من نی‌ام درخور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی»

می‌بخشید که حوصله‌تان را سر بردم. همه این نفثة المصدور برای آن بود تا عرض کنم که فردا در آن مراسم که بدان دعوتم فرموده‌اید حاضر نخواهم بود. دیگربار از محبتی که نسبت به من دارید، ممنون و متشکر و سپاسگزارم.

باقی ایام مستدام، رحیم رضازاده ملک ۱/‏۴/‏۱۳۸۳


به گزارش خبرنگار مهر، بیست‌وششمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشاریزدی، در روز جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸ در طی مراسمی در کانون زبان فارسی به «یوشیفوسا سکی»، ایرانشناس ژاپنی اهدا شد.

در این مراسم بجز علی دهباشی، آیت‌الله سیدمصطفی محقق داماد، حجت‌الاسلام والمسلمین رسول جعفریان و ملیحه سعیدی سخنرانی کردند و در ادامه ضمن حضور سید مصطفی محقق داماد، ژاله آموزگار، حسن انوری، محمد افشین وفایی، بیست و ششمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات محمود افشار، به همراه لوح و فرش ابریشمی دستبافت منقش به نام یوشیفوسا سکی به وی اهدا شد.

به همین مناسبت به بازنشر و بازخوانی نامه‌ای قدیمی از زنده‌یاد دکتر رحیم رضازاده ملک، نسخه‌شناس و پژوهشگر برجسته فرهنگ ایران، خطاب به زنده‌یاد ایرج افشار در نقد این جایزه پرداختیم. زنده یاد رضازاده ملک یکی از مدعوین اختتامیه سیزدهمین دوره این جایزه در سال ۱۳۸۳ بود که طی نامه‌ای از شرکت در این مراسم عذر خواست.

بازخوانی و بازنشر این نامه در شرایط فعلی کشور می‌تواند نکات مهمی را برای ما داشته باشد. ضمن اینکه تقریباً شرایط فعلی کشور همان شرایط سال نگارش این نامه است و البته وضعیت اقتصادی و نرخ برابری ارز نیز نابسامان‌تر از قبل شده. فراموش نکنیم این نامه از جانب پژوهشگر برجسته‌ای است که دغدغه اجتماع را نیز داشته است.

زنده‌یاد رضازاده ملک در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ در تهران درگذشت و یادگاری‌های بسیار مهمی را از خود برجای گذاشت. «دبستان مذاهب»، «توضیح و تحلیل زین‌ُالاخبار»، «مزدکنامه» و «تنکلوشا» از جمله مهم‌ترین یادگاری‌های زنده‌یاد رضازاده ملک در عرصه تصحیح متون است. در زمینه تاریخ نیز شاید مهم‌ترین اثر او «حیدر خان عمواوغلی؛ چکیده انقلاب» باشد. «تاریخ روابط ایران و ممالک متحده آمریکا»، «انقلاب مشروطه ایران بر اساس اسناد بریتانیا»، «سوسمارالدوله» و «ایران و ایرانیان» از دیگر آثار مرحوم رضازاده ملک» هستند. آثار مهمی نیز در زمینه تقویم به قلم زنده‌یاد ملک منتشر شده است.

«من» و «من» ها به اینگونه مراسم و اعطای جایزه معترضیم و منصفانه نمی‌دانیم که در روز و روزگاری که هزارها کودک و نوجوان (۱۲ – ۱۳ ساله‌ی) مستحق و مستعد به تحصیل در سطح همین شهر تهران به گدایی مشغولند… مبلغی به یک خارجی – که نه به جهت علاقه ایران و ایرانیان، بلکه – به عنوان یک وظیفه شغلی، در یک موسسه خارجی، بر حسب اقتضایِ شغلی (!) گشت و گذاری (!) هم در مملکت ما داشته، بدهند نامه او به زنده‌یاد ایرج افشار نیز با عنوان «نامه‌ای به اعتذار» در کتاب «هوای تازه» که شامل مجموعه مقالات انتقادی‌اش است توسط نشر گلاب در سال ۱۳۸۵ منتشر شد. این نامه را که در تاریخ اول تیر ۱۳۸۳ نوشته شده در ادامه بخوانید.

«محب گرامی جناب آقای ایرج افشار را به عرض سلام مصدعم. شنبه شب (۳۰/‏۳/‏۱۳۸۳) مهربانِ قدیم آقای رسول دریاگشت، کارت دعوت به شرکت در مراسم اهدای سیزدهمین جایزه ادبی و تاریخی دکتر محمود افشار یزدی (ابویِ مرحومِ سرکار عالی) را که حاکی از اعطای جایزه به آقای «پروفسور دکتر ریچارد فرای» در بعد از ظهر روز سه شنبه ۲/‏۴/‏۱۳۸۳ در باغ موقوفات دکتر محمود افشار است، رساندند.

از اینکه محبت فرموده، دستور داده‌اید تا نام من را هم ضمن مدعوین به آن مراسم قرار دهند، متشکر و ممنونم و از اینکه از جمله مشمولین الطاف سرکار عالی هستم سپاسگزارم، ولی، با این وصف اجازه بفرمایید از حضور در آن مراسم معاف باشم.

«من» و «من» ها به اینگونه مراسم و اعطای جایزه معترضیم و منصفانه نمی‌دانیم که در روز و روزگاری که هزارها کودک و نوجوان (۱۲ – ۱۳ ساله‌ی) مستحق و مستعد به تحصیل در سطح همین شهر تهران به گدایی مشغولند، در روز و روزگاری که هزارها از اینگونه کودکان در سر چهارراه‌های همین شهر تهران، در کنار اتومبیل‌ها، سقز (آدامس) و بادکنک می‌فروشند، در روز و روزگاری که صدها کودک نوجوان، در سن تحصیل، در همین شهر تهران، کنار دیواری پرنده‌ای و چند پاکت به دست گرفته و «فال» عرضه می‌کنند، در روز و روزگاری که صدها کودک نوجوان، در گرمای تابستان و سرمای زمستان، مغازه‌ها را برای واکس زدن اکتشاف می‌کنند، مبلغی (شنیده‌ام حدود ۱۰ هزار دلار آمریکایی که به نرخ امروز معادل هشت میلیون و پانصد هزار تومان است و اگر هزینه دو سره هواپیما و پذیرایی در هتل و قیمت هدایایی که داده می‌شود یا داده خواهد شد – و لاید هزینه بار اضافی هواپیما برای هدایا – را اضافه کنیم بیش از ۱۰ میلیون تومان می‌شود) به یک خارجی – که نه به جهت علاقه ایران و ایرانیان، بلکه – به عنوان یک وظیفه شغلی، در یک موسسه (حالا بگو یک دانشگاه) خارجی، بر حسب اقتضایِ شغلی (!) گشت و گذاری (!) هم در مملکت ما داشته، بدهند.

این تقریباً ۱۰ میلیون تومان به نرخ بانکی دولتی فعلی، در حالی که اصل مبلغ سرجایش باقی می‌ماند، ماهیانه حدود ۱۵۰ هزار تومان سود می‌دهد. شما خودتان داوری بفرمایید که این سود ماهانه هزینه تحصیل چه تعداد کودک نوجوان آماده به تحصیل دوره گرد آواره خیابان‌ها (سقزفروش، بادکنک فروش، فال فروش، واکسی و حتی گدا) را تامین می‌کند؟ برای تامین کتابچه مشق و مداد چه تعداد کودک بی‌بضاعت در مدارس ایران کفایت می‌کند؟ برای تغذیه چه تعداد کودک دچار سوءتغذیه شدید (با جثه‌یی تکیه رنگ و رخساری زرد) بس است؟ داروی چند بیمار درمانده را که در مقابل بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های دولتی با وضعیتی گریه‌آور دراز کشیده و چشم به دست رهگذران دوخته‌اند، تامین می‌کند؟ هزینه تحصیل چند دانشجوی مستعد را کافی است؟ (کاری که مهندس ناصح ناطق کرد و ثمر داد.)

آخِر سرمایه‌ای را که مرحوم دکتر محمد افشار (یا پدر آن مرحوم) در همین ایران و از قِبَل همین ایرانیان کسب کرد، حق یک مشت مفتخور خارجی (که برای دولتشان، ملتشان، یا موسساتی (؟!) که در آنها کار کرده و حقوق و حق سفر و اضافه کاری و احیاناً برای خدمات درخشانشان (؟!) جایزه هم گرفته‌اند) است یا حق همان مردمان مستمند و بازماندگان درمانده‌شان است که وسیله کسب این ثروت و سرمایه بوده‌اند؟

لااقل شما نباید حافظه تاریخ را دست کم بگیرید. عنایت بفرمایید، درست در همان اوقات که دونالد ویلبر (ملقب به عالیجناب جاسوس) به عنوان یک محقق معماری و فرهنگ و هنر ایران، در مقام ظاهری کارگردانی انجمن روابط فرهنگی ایران و آمریکا در تهران، مشغول سازمان دادن عوامل خود برای اجرای کودتای کثیف ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ است، درست در همان اوقات که دونالد ویلبر دستیاران خود را به این شهر و آن شهر می‌فرستد تا زمینه کودتای مشمئز کننده ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ را فراهم بیاورند، درست در همان اوقات که کرمیت رزولت (در مقام جاسوسی ملقب به آقای ایران) را – لابد برای تحقیق در تاریخ خاورمیانه (۱) – به شیراز می‌فرستد، درست در همان اوقات که ادوارد استوارت کندی را – لابد برای برای تحقیق در نجوم و ریاضیات اسلامی (!) – به میان ایل قشقایی می‌فرستد، بله درست در همان اوقات (ژانویه ۱۹۵۲ میلادی – دی ماه ۱۳۳۱ هجری شمسی) ما این آقای ریچارد فرای را (در عین حال که از سرمای دی‌ماهی بیابان‌های ایران خم بر ابرو نمی‌آورد، لابد چون در تابستان بعد فرصت نیست) در خراسان در حال سفر از این شهر به آن شهر و سوار بر الاغ و قاطر در حال رفتن از این ده به آن ده – لابد برای کشف سنگ‌نگاره‌ها (!) – می‌بینیم.

آخِر سرمایه‌ای را که مرحوم دکتر محمد افشار (یا پدر آن مرحوم) در همین ایران و از قِبَل همین ایرانیان کسب کرد، حق یک مشت مفتخور خارجی (که برای دولتشان، ملتشان، یا موسساتی (؟!) که در آنها کار کرده و حقوق و حق سفر و اضافه کاری و احیاناً برای خدمات درخشانشان (؟!) جایزه هم گرفته‌اند) است یا حق همان مردمان مستمند و بازماندگان درمانده‌شان است که وسیله کسب این ثروت و سرمایه بوده‌اند؟ آقای ایرج افشار، «من» و «من‌ها» کور می‌شویم، کر می‌شویم، ولی باور بفرمایید، یعنی به جان عزیزتان قسم که، خر نمی‌شویم.

بعد از کودتای لجن ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ و آن ددمنشیها که به چشم دیدیم و بعدها، تاریخ گوشه‌های دهشت آور آن را روایت کرد، همین آقای «پروفسور دکتر فرد ریچار» به تعبیر دوست من شمس الدین خورشیدکلاه، یا «پروفسور دکتر ریچارد فرای» به تعبیر شمایان را، در همین ایران، مشغول به شغل شریف قاچاق آثار تاریخی و فرهنگی ایران (از جمله کتب خطی) می‌بینیم که نسخه‌های خطی را بدون آنکه قانونا به مقامات مسئول ایرانی اعلام و از مراجع قانونی کسب اجازه کند (لابد در ضمن بسته‌های سیاسی سفارت آمریکا در تهران) برای موسسات آمریکایی، از ایران خارج می‌کند، که لابد (هرچند به اصطلاح ایرانیان دماغ سوخته می‌شد و آن نسخ خطی که قاچاقی از ایران خارج کرده بود جعلی در می‌آید) حق و حقوق (!) خود را (برای اشتغال به این شغل شریف و آبرومندانه) از آنها می‌گیرد.

حالا بنیاد موقوفات مرحوم دکتر محمود افشار تصمیم کرده است که به این جناب، برای آن فعالیت‌های ایراندوستانه (!) جایزه (بگو ناز شست) هم بدهد. در زبان فارسی، اینگونه رفتار را اصطلاحاً «مشت درماتحت» ثبت کرده‌اند. عنایت بفرمایید: سلاخ‌ها وقتی گوسفند را سر می‌برند، از سوراخی که زیر پوست یکی از پاهای گوسفند سر بریده به وجود می‌آورند، گوسفند را با فوت کردن از آن سوراخ باد می‌کنند تا باد زیر پوست بروند که پوست از گوشت حیوان فاصله بگیرد، و برای آنکه باد در تمام سطح زیر پوست پخش شود تا بتوان دوست را به راحتی از لش جدا کرد، چند مشت محکم و سخت هم به ماتحت لش گوسفند می‌زنند. در این ماجرا، گوسفند هم سرش بریده شده و هم چند مشت سخت و محکم هم به ماتحتش خورده.

اگر به خاطرتان باشد، دو – سه سالی پیش، در خیابان به سرکار عالی برخوردم که یکی دو نفری همراهتان بودند. حضرتعالی یکی از آن همراهان را آقای بوسورث معرفی کردید که ایرانشناس و اهل انگلستان است و برای گرفتن جایزه موقوفات دکتر محمود افشار به ایران دعوت شده است. در همان ملاقات یکی – دو دقیقه‌یی، این آقا نتوانست یک کلمه فارسی حرف بزند و شنیدم که در مراسم دریافت جایزه هم، در میان ایرانیان، در همین ایران، به این عنوان مفروض که ایران و ایرانیان را می‌شناسد، به انگلیسی صحبت کرده است. حالا من مانده‌ام معطل که پس این آقا چطور درباره ایران، خاصه ایران دوران غزنویان که همه منابع مهم و اصلی آن به زبان فارسی است تحقیقات فرموده و کتاب نوشته است؟ جل الخالق.

بیچاره‌ای از اهل زرنگی نشوی

ناید ز تو جنگ تا که جنگی نشوی

مستشرقیان جمله به تو رنگ زنند

هشدار عزیز من که رنگی نشوی

این چنین است که «من» و «من» ها به این جایزه دادن‌ها معترضیم. هرچند که این اعتراض «من» و «من» ها لااقل در این دور و زمانه، هیچ ثمری ندارد.

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

با این وصف «من» و «من» ها اعتراض می‌کنیم. آن هم برای آنکه فردای تاریخ مورد شماتت و سرزنش همولایتی‌ها نباشیم و حتی امروزه روز هم سر و همسر و دوست و آشنا و همسایه و همشهری خجالتمان ندهند که فلانی و فلانی‌ها، هرچند که محلی از اعراب ندارند، در خوردن مشت کذا و کذا، با دیگران همراه بودند.

«من» و «من» ها از قول آن عقاب، خطاب به آن زاغ، در خلوت خودمان زمزمه می‌کنیم:

«من نی‌ام درخور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی»

می‌بخشید که حوصله‌تان را سر بردم. همه این نفثة المصدور برای آن بود تا عرض کنم که فردا در آن مراسم که بدان دعوتم فرموده‌اید حاضر نخواهم بود. دیگربار از محبتی که نسبت به من دارید، ممنون و متشکر و سپاسگزارم.

باقی ایام مستدام، رحیم رضازاده ملک ۱/‏۴/‏۱۳۸۳

کد خبر 4647649


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

دیوان وثوق (وثوق الدوله)