باد می وزید و
هیچ شاپرکی در یادِ ارغوان نبود
باد می وزید و
هزار دیو نعره می کشید
یک جویِ کوچک و
چند پشیز بود
هزار دست به نیاز و هزار چشم به امید
.
می دانستیم
روزی هزار بار باید مُرد
و...ترانه ای برایِ خواندن نیست
باد می وزید و
چیزی از حکایتِ دریا شنیده بود
... باد بود و باد
تنها بودیم
همراهِ گل هایِ ارغوان
با بوسه هایِ بدرود
خاطره ها ! آرام می گذشت
یک جویِ کوچک و
چند پشیز بود...!