اشعار زیبا در مورد رفیق
در ادامه زیباترین اشعار رفیق را می خوانید و امیدواریم که مورد توجه شما قرار بگیرند.
گلچین شعر معاصر در قالب سنتی با مضمون رفاقت
رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه
رفاقت گاهی از جنس جنونه
یه وقتایی تموم دین و دنیا
برای آدمای بینشونه
همون بیادعاهایی که گاهی
نمیدونی چقدر عاشق تر از مان
همونایی که حتی از خدا هم
به این آسونیا چیزی نمیخوان
اگه عشقی نبود فقط رفاقت
میتونست عشقو تو دنیا بیاره
نمیشه دل به عشق اون کسی داد
که میتونه رفیقو جا بذاره
رفاقت مثل خاک سرزمینه
واسه قربونی عشق تو و من
میشه دریا شدن مشکل نباشه
به شرط ساده از خود گذشتن
افشین یداللهی
برف میاد خدا کنه پرنده طاقت بیاره
باد میاد خدا کنه بوی رفاقت بیاره
داره برف میاد و پرنده پشت شیشه ست
عمریه دیوار همیم، فاصله حرف آخره
پناه بال و پرمون؛ سقفای بی کبوتره
تو گلدونای خونگی، داره میپوسه ریشهمون
گنجشکک اشی مشی، نوک میزنه به شیشهمون
عمریه پشت میلهها، ترانهخون قفسیم
خیس میشیم، گوله میشیم، اما به هم نمیرسیم
عکس پرنده میکشیم، رو پشت بوم نقاشی
شاید بیاد رو بوم ما، گنجشکک اشی مشی
کاشکی بیاد، آبی بشه، تو نقشای کاشی بره
کاشکی بیاد، ماهی بشه، تو حوض نقاشی بره
زخما رو مرهم بذاره، نقل حکیم باشی بشه
بیاد و رنگ آبی حوضای نقاشی بشه
عبدالجبار کاکایی
دیگر مرا به معجزه دعوت نمیکنی
با من ز درد حادثه صحبت نمیکنی
دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی
اما تو مدتیست اجابت نمیکنی
قولی که دادهای به من از یاد بردهای
گفتی ز باغ پنجره هجرت نمیکنی
بیمار عشق توست پرستوی روح من
از این مریض خسته عیادت نمیکنی
باشد برو ولی همه جا غرق عطر توست
گرچه تو هیچ خرج صداقت نمیکنی
یکبار از مسیر نگاهم عبور کن
آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی
گلهای باغ خاطره در حال مردنند
به یاسهای تشنه محبت نمیکنی
رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی
دیگر به قاب پنجره دقت نمیکنی
امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت
این سیب را برای چه قسمت نمیکنی؟
یعنی من از مقابل چشم تو رفتهام
این کلبه را دوباره مرمت نمیکنی
زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شد
گرچه تو هیچ وقت رعایت نمیکنی
مریم حیدرزاده
رفاقت در شعر شاعران جهان
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست
رفاقت با باد دریا و سرگیجه
با تو هرگز حس نکردهام
با چیزی ثابت مواجهام
از ابری به ابر دیگر غلتیدهام
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا
نزار قبانی
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند…
خورخه لوئیس بورخس
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر که را رفت، همی باید رفته شمری
هر که را مرد، همی باید مرده شمرا
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی میبسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا
از منافق ای برادر دور باش
تا نگردی از رفاقت مبتلاش
عطار
بخوانید: عکس پروفایل رفیق نامرد + متن و و عکس نوشته در مورد خیانت دوستتک بیت دوست خوبنی نی به از این باید با دوست وفا کردن نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
ز رهروان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان به راه تنها رفت
سیف فرغانی
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
شعر برای دوستدوست واژه است
واژهای که از لب فرشتهها چکیده است
دوست نامه است
نامهای که از خدا رسیده است
نامه خدا همیشه خواندنی است
توی دفتر فرشتهها
واژه قشنگ دوست
ماندنی است
راستی دلت چقدر
آرزوی واژههای تازه داشت
دوست گلات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژهها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو
مستجاب شد
با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند
ملک الشعرا بهار
دو بیتی دوستیتندی مکن که رشته صدسال دوستی// درجای بگسلد چو شود تند، آدمی
همواره نرم باش که شیر درنده را// زیر قلاده برد توان، با ملایمی
محتشم گر به رفاقت شود آن بت مهمان
از تو دین و دل و دانش دگر اسباب ز من
محتشم کاشانی
شعر زیبا برای دوستصاحب قبله و قبله ،دو عزیزند،ولی
خوشتر آن است من از قبلهنما بنویسم!
آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز،غمنامه ،به بیگانه چرا بنویسم؟
تا به کی،زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصهی درد، به امید دوا بنویسم؟
قلمم، جوهرش از جوش و جراحت ،جاریاست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها قصد خطر کردم و گفتی:ننویس!
پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟
بعد یک عمر ببین دست و دلم میلرزد
که“من”و“تو”به هم آمیزم و ما بنویسم!
“من”و“تو”چون تن و جاناند،مخواه و مگذر
این دو را،باز همینطور ،جدا بنویسم
شعر من با تو پر از شادی و شیرینکامیاست
باز ،حتا اگر از سوگ و عزا بنویسم
با تو از حرکت دستم برکت میبارد
فرق هم نیست،چه نفرین چه دعا بنویسم!
از نگاهت ،به رویم ،پنجرهای را بگشا
تا در آن منظرهی روحگشا بنویسم
تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند
غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم
عشق،آن روز که این لوح و قلم دستم داد
گفت هرشب غزل چشم شما بنویسم
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
تک بیت زیبا درباره دوست خوبزندگی گرمی دل های به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیم
ما را نمیتوان به امید بقا گذاشت
شعر نو در مورد دوستمن از میان واژه های زلال
دوستی را برگزیده ام
آنجا که
برف های تنهایی
آب میشوند
در صدای تابستانی یک دوست
سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت
فسردن تا به کی با ناله دردی رفاقت کن
بیدل دهلوی
شعر کوتاه برای دوست خوب
حال من خوب است
اما با تو دوست بهتر میشوم
آخ تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم
ناز او را هرچه باشد میخریم
شعر برای دوستای دوست به خدا دوری تو دشوار است
بی تو از گردش ایام دلم بیزار است
بی تو ای مونس جان، دل ز غمت میسوزد
دل افسرده من طالب یک دیدار است
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است
دلم برای رفیقان با وفا تنگ است
هر رهگذری محرم اسرار نگردد
صحرای نمکزار چمنزار نگردد
هرجا که رسی طرح رفاقت مکش ای دل
هر بی سر و پا یار وفادار نگردد
چاقو نگفت دسته خود را نمیبرد
کاری بکن فرو به رفاقت سر آورند
کاری بکن که دست رفاقت دهند و پاک
نام تو را دوباره فرا خاطر آورند
مرتضی امیری اسفندقه
شعر کوتاه برای دوستنی قصهی آن شمع چوگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم
بگو بمیر، بمیرم، تو همچنان هستی
بگو نباش، نباشم، تو جاودان هستی
مرا بکُش بخدا، جان جان جان هستی
مرا نخواستنت آخر رفاقت بود
محمدسعید میرزایی
شعر راجع به دوستیآن به که در این زمانه کم گیری دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست
رفیق جان منا دوره رفاقت نیست
سر گلایه ندارم که جای صحبت نیست
به قدر خنده و اشکی غزل بخوان با من
به قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست
علیرضا قزوه
شعر برای دوستبا عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا
رفیقان دشمنان جانیام گشتند و خونم را..
رفاقتها برایم جز کویری یا سرابی نیست
مهدی خطیری
مطلب پیشنهادی: مجموعه پیام های رفیق و اس ام اس های رفاقت و دوستی و رفیقچه زنم لاف و رفاقت؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلی ھیچ نشانی است مرا
ساعد باقری
دستهای من اگر عاطفه را میفهمند
با کسی سبزتر از عشق رفاقت دارم
حسن نصر
ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را
که هرعضوی بهدرد آید بهجایش دیده میگرید
هادی رنجی
هرقدر رفاقت بکنم میارزی
اظهار صداقت بکنم میارزی
آنقدر عزیزی تو برایم ای دوست
صدبار که یادت بکنم میارزی
نمیگویم به این دیوانه بازیهام عادت کن
فقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن
امید صباغ نو
گلچین شعر نو درباره رفاقت
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیاش
مفهوم بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهوم بیفریب صداقت بود
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند…
احمد شاملو
تو را دوستتر میدارم از رؤیاهای خویش
چرا که تو به بار نشستن تمام رؤیاهایی
برآورد تمام آرزوها
مرا از رفاقتی بیمرز سرشار میکنی
تا دوست بدارم جهان پیرامون خود را
آبشار و خورشید و درختان را
پرندگان و ماه و سرزمینم را
و تو را
اصلاً دلم نمیخواهد
به وقت رفاقتم با قلم شاعر باشم
میخواهم در خیابان شاعر باشم
یغما گلرویی
حکایت رفاقت من با تو
حکایت قهوهایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم
که این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن
که انتظار تمام شدنش را نداشتم
تمام که شد فهمیدم
باز هم قهوه میخوام
حتی تلخ تلخ
عاطفه اکبری فر
اگر سکوت
این گستره بیستاره
مجالی دهد
میخواهم بگویم سلام
اگر دلواپسی
آن همه ترانه بیتعبیر
مهلتی دهد
میخواهم از بیپناهی پروانه
برایت بگویم
از کوچههای بیچراغ
از این حصار
از این ترانه تار
مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمیرفت
کمکم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچهنشینان است
باورم شده بود
باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟…
سیدعلی صالحی
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه میکردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من
کدر میکرد
و من به آفتاب پس ابر خیره میگشتم
و فکر میکردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن از تو میگریزم را
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونهای که میشد بود
حمید مصدق
سلام علاقه جان
خوبی
حالت چگونه است در این دلواپسیهای مدام مداوم
راستش چند وقتی رفته بودم کنار خیلی از دوستها
جایی با هم مینوشتیم دردهامان را
گاهی باهم درد میکشیدیم گاهی دردناک میخندیدیم با هم به دردهای هم
رفته بودیم جایی برای نگارشهای کوتاه، بلند
که اگر شود آرام بگیریم
کمی آرام کنیم دلهای تنگمان را
رفته بودیم دانهای از باران را بکاریم و بنشانیم بر دلهای سختمان
کمی گپ و گفتگو کنیم
کمی ترانه هم را بخوانیم
میخواستیم از هم دلخور شویم، دلگیر شویم و بعد دوباره رفاقت را طی کنیم
جای بدی نبود اما بعدها آنقدر شلوغ شد که داشتم خودم را گم میکردم
دردهای خودم را هم فراموش
قرار، قرار فراموشی نبود
قرار این که من باشم و تو نباشی و او مدام دلشورههای تو را اضافه کند
قرار بود شعری از حال بگوییم و حالی از هم بپرسیم…
افشین صالحی
ای سبز به اندیشههای روز
جنگل بیدار
در سایهسار روشن نمناک تو
که بوی و عطر رفاقت میپراکند
گلگون شده ست
چه قلبهای تهوّر
که سبزترین جنگل بود…
خسرو گلسرخی
فکر نکنید هر کس که از راه رسید
هر کس که با شما خندید
هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
میتواند رفیق شما باشد
رفاقت جریانیست توی خون آدم
که یکباره میجوشد
وقتهایی که بداند بودنش لازم است
همین به موقع بودن،
چگونه بودن
میشود اصالت یک رفاقت
پریسا زابلی پور