انحصار در علم جدید به تباهی بشر میانجامد/ نجات از بحران پوچگرایی با حکمت و دین
گروه اندیشه ــ حتی اگر رفاه مطلق هم داشته باشید، اما هدایت نباشد، یعنی انسانی به دنیا بیاید و بعد از مدتی از دنیا برود، اما نداند که چیست و کیست، به غایت و کمال خود نرسیده است؛ اگر علم را به علم جدید منحصر کنید، نتیجهاش تباهی بشر خواهد شد. بدون حکمت و هدایت الهی، وقتی هوای نفس بر بشر غالب شد، وجود فرعونی پیدا میکند. نجات از بحران پوچگرایی تنها...
گروه اندیشه ایکنا به منظور بررسی برخی از مسائل پیرامون قرآن، فلسفه و دین با این چهره ماندگار فلسفه به گفتوگو نشسته است. چراکه در روزگاری که مظاهر مدرنیته در ساحات مختلف زندگی بشر نمود یافته و تجلیات متکاثر آن چشمان بسیاری را مفتون خود ساخته است، سخن از فلسفه اسلامی، کارکردهای آن در جامعه امروزی، نقش آن در ساخت تمدن اسلامی و چالشهای آن در برابر مدرنیته امری درخور توجه است.
این گفتوگو در محل مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد. برای اخذ مصاحبه به همراه تیم تصویربرداری به زیرزمین یکی از ساختمانهای مؤسسه رفتیم؛ اتاقهای تو در تو به همراه آیینهکاریهای چشمنواز توجه هر کسی را به خود جلب میکرد و گویی که باید در همین جا در مورد حکمت و میراث فلسفه اسلامی سخن گفت. دکتر اعوانی هم با وجود سن بالا و البته افتخارات فراوان علمی، متواضعانه، باحوصله و با چهرهای صمیمی و رویی گشاده به سؤالات ما پاسخ داد تا سؤالات به دور از شتاب و ابهام پاسخ داده شود.
بخش نخست از این گفتوگو با عنوان «حکمت الهی ابزار سلوک برای بینش الهی است/ سنخ علوم امروزی رسوخ در دین نیست» منتشر شد. استاد اعوانی در این بخش در تمییز حکمت الهی از سایر حکمتها بیان کرد که کار پیامبر این است که روح انسان، به صورت سالم به درجه فلاح و نجات برسد؛ در حالی که ممکن است فلسفههایی وجود داشته باشند که انسان در مرحله رشدش سقط کنند، اما حکمت الهی در راه دین است. در این راه، حکمای ما زحمتهای زیادی کشیدهاند و حکمت قرآنی را تبیین کردهاند، البته بدون اینکه کلام باشد. چون در کلام، به دلخواه مطالب یا نظراتی تفسیر میشود، اما این طور نیست که عالم با بشناسد و آن را توضیح دهد. وقتی عالم را بشناسد، کمالش یک آیه قرآن است که آن آیه ظاهر میشود. بخش دوم این مصاحبه که دربردارنده مباحثی در زمینه تلفیق فلسفه اسلامی و غرب و همچنین نیهیلیزم و راههای نجات از آن است؛ بخش دوم این مصاحبه خواندنی از نظر میگذرد؛
ایکنا؛ برخی از اندیشهورزانی که در داخل نظریهپردازی میکنند معتقدند که فلسفه اسلامی چنین ظرفیتی دارد که انسان را متأله کند، اما در عین حال برای رسیدن به پیشرفت و توسعه در امور مادی لازم است که به سراغ فلسفههای غربی برویم و بین فلسفه اسلامی و فلسفه غرب نوعی تلفیق ایجاد کنیم. نظر شما در این زمینه چیست؟
اگر غایت نهایی انسان، فلاح و نجات باشد، مسئله به گونه دیگری خواهد بود. پیامبر(ص) نیز آمد که همین مسئله را ابلاغ کند. چنانکه خداوند در قرآن میفرماید «رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَى کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى؛ پروردگار ما کسى است که هر چیزى را خلقتى که درخور اوست داده سپس آن را هدایت فرموده است». یعنی خداوند خلق کرد و سپس هدایت داد؛ بنابراین غایت کار انسان هدایت است.
حتی اگر رفاه مطلق هم داشته باشید، اما هدایت نباشد باز مطلوب نیست. انسانی که بیاید در دنیا و بعد از مدتی از دنیا برود، اما نداند که چیست و کیست، به غایت خود و کمال خود نرسیده است و در حقیقت این دین است که به انسان بینش میدهد. در جامعه سنتی و قدیمی، انسانهایی را داشتیم که چنین دیدی را داشتند و در گل و گیاه و ... مظهر حق را میدیدند. در مقابل یک نفر نیز ممکن است که تمام طبیعت را ببیند، اما بگوید که اینها ماده هستند. بنابراین رسیدن به هدایت اصلی مراد است و آدمی که اهل هدایت نباشد گمراه است و به فلاح و نجات الهی که غایت و مقصد آفرینش است نیز نخواهد رسید و چنین چیزی در وجود این آدم محقق نخواهد شد.
ابنعربی در ابتدای فصوصالحکم میگوید که خداوند میخواست مظهر اسماء خود را در یک وجود و کون جامع ببیند. عالم کون جامع است، اما تمام کون جامع نیست و در حقیقت انسان است که چنین ظرفیتی دارد. بعد در ادامه دارد که «فان رؤیةالشیء نفسه بنفسه ما هی مثل رؤیة نفسه فی امر آخر یکون له کالمرآة»؛ دیدن چیزی با خودش مانند دیدن خودش در چیز دیگری بیرون از او مانند آئینه نیست. انسان آئینه حق است و بیرون از خود و در عالم. بنابراین در وجود انسانی است که اسماء الهی تحقق پیدا میکند و این مسائل در دین و حکمت وجود دارد. گذشتگان نیز در غرب و شرق به این مسئله توجه داشتهاند، اما امروزه از آن عدول کردهاند.
علم عرضی و حکمت طولی
اشکال امروز این است که حکمت الهی مطرح نیست و همه چیز علم آن هم از نوع علم عرضی است. در حقیقت حکمت طولی است، اما این علوم عرضی هستند و باید در این علوم جدید دقت کرد. باید نظر خود را بگوییم، ولو اینکه برخلاف چیزی باشد که همه اعتقاد دارند و آن هم اینکه شما اگر علم را به علم جدید منحصر کنید، نتیجهاش تباهی و نابودی بشر خواهد بود.
بدون حکمت و هدایت الهی ممکن است بشر مانند جانوری شود. اکنون نیز میبینید که وقتی هوای نفس بر انسانها غالب شده و وجود فرعونی پیدا کردهاند چه نتایجی به بار آمده است. خداوند میفرماید: «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ»؛ یعنی اگر انسان خدا را فراموش کند خودش را نیز فراموش خواهد کرد. در حقیقت درست است که صفات الهی را در خود دارد، اما مانند جانوری میشود که در جهت نابودی بشر تلاش میکند و البته امروزه نیز میبینید که چنین چیزهایی ظاهر شده است.
چیزی که در حال حاضر وجود دارد پیشرفت عرضی بشر با نفی پیشرفت الهی و طولی او است. این پیشرفت در یکی دو قرن اخیر در اروپا پدید آمده و به قیمت این است که پیشرفت طولی مورد نفی قرار بگیرد. یک فیلسوف در غرب ندارید که شما را به هدایت الهی رهنمون سازد بلکه برعکس، شما را به نیهیلیزم، شکاکیت و این قبیل مسائل که به نفی علم و حکمت میکشاند، راهنمایی میکند. حال آنکه به قول حافظ با بگوییم که «نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند».
ایکنا؛ جناب استاد، به نظر شما چرا چنین اتفاقی رخ داده که شاهدیم به جای اهمیت دادن به این رابطه طولی، پیشرفت عرضی مهم شده و تأله اهمیت کمتر یا بهتر بگویم فاقد اهمیت شده است؟
عقل دارای مراتبی است و ما عقل جزئی و کلی داریم. قدما نیز بین عقل جزئی و کلی تفاوت قائل میشدند. خداوند در آیاتی از قرآن نسیت به تفکر و تعقل تذکراتی داده است و برای نمونه میفرماید: «أَفَلاَ تَعْقِلُونَ». در حقیقت خداوند عقل الهی و عقل کلی را مدنظر دارد که همه چیز با همان عقل الهی است. در روایت نیز این عقل کلی وجود دارد و امام صادق(ع) میفرمایند: «العقلُ مَا عُبِدَ بِهِ اَلرَّحْمَنُ وَ اُکْتُسِبَ بِهِ اَلْجِنَانُ؛ عقل چیزی است که به وسیله آن خدا پرستش شود و بهشت بدست آید»؛ بنابراین تأکید خداوند روی عقل کلی و الهی است و که شامل دنیا و آخرت نیز میشود و عقل کلی، عقل جامعنگر است.
به قول افلاطون این عقل جامعنگر «holistic» است؛ یعنی از بالا همه چیز را میبیند، همچنان که پایین را نیز میبیند. اما عقل جزئی فقط پایین را میبیند و به بالا راهی ندارد. علوم نیز همیشه از سنخ عقل جزئی هستند و هرچه این علوم را میخوانیم از سنخ عقل جزئی هستند.
بنابراین این عقلی که امروز از آن سخن میگویند و مطرح است در حقیقت «راسیونالیسم» یعنی حکومت عقل جزئی است. در قرون وسطی دو لفظ برای عقل داشتند؛ عقل کلی که به سوی وحدت، توحید و اصل میرود، اما عقل حسابگر یا «رتیو» نیز مطرح بوده که به سوی پایین میرود که این عقل، عقل دنیوی است. در نتیجه عقل، دو عقل است؛ عقل مکسبی که کسبی است که در دانشگاه و ... میخوانیم که از سنخ عقل جزئی محسوب میشود، اما عقل دیگر کلی است که مولانا در این زمینه میگوید: «عقل دیگر بخشش یزدان بُوَد، چشمه آن در میان جان بُوَد». این عقل را به چشمه تعبیر میکنند که میجوشد و الهی است و مرکزش نیز دل انسان است. ولی عقل جزئی مانند ناودان است که باران میآید و تمام گِل و لای را جمع میکند و به چاه میریزد، اما عقل کلی چشمه جوشانی است که نباید آن را کور کرد.
عقلی که امروزه از آن صحبت میکنند آمیخته با شکوک و شبهات شده و در حقیقت از درجه عقل نیز ساقط شده است و در حقیقت شبهات و شکوک زمانی به وجود میآیند که عقل جزئی از عقل کلی بریده شود، اما در دین، عقل جزئی، عقل دنیوی و عقل اخروی یکی هستند و این طور نیست که دو عقل باشند. یکی است، اما در دو وجه کار میکند؛ یعنی هم کار دنیا و هم آخرت را تأمین میکند. حکمای ما توانستهاند کم و بیش بین عقل جزئی و کلی پیوند حاکم کنند. نزد ما شرایط این گونه بوده که عقل الهی نسبت به عقل دنیوی قوت بیشتری پیدا کرده و کمکم نزد عرفا عقل جزئی کمرنگ شده که خوب است، اما زمانی اشکال به وجود میآید که عقل کلی را فراموش کنیم.
عرفای ما مثالی دارند و میگویند که انسان دو چشم دارد که البته این دو چشم باید یکی ببینند. یکی «عینالیُمنی» و یکی نیز «عینالیُسری» است. «عینالیسری» چشم چپ و نماد چشم دنیا است اما «عین الیمنی» چشم حقبین است. البته این گفتار از باب تمثیل مطرح شده است، اما نکتهاش در این است که یک چشم انسان باید حقبین و دیگری خلقبین باشد و حق را در خلق و خلق را در حق ببینیم. عارف و حکیم این طور است و وحدت را در کثرت و کثرت را در وحدت میبیند.
اما کسی که چشم حقبین نداشته باشد، دین کار او نمیپسندد، اما چشم خلقبین بتواند حقبین هم بشود خوب است. ممکن است چشم حقبین ضعیفتر از خلقبین باشد، اما در عین حال باز هم خوب است چون بالاخره انسان میتواند حق را ببیند و نجات پیدا کند. مولانا در مورد امام علی(ع) میگوید که چشم حقبین تو حجابی نمیگیرد. همچنین در حدیث دجال آمده است که چشم راست دجال کور است، اما آیا واقعا کور است؟ حالا ممکن است که این طور باشد، اما در حقیقت مراد این است که او چشم حقبین ندارد و همه خلقی است.
در این حدیث به تمثیل آمده که چشم راست دجال اشکال دارد. ممکن است که واقعاً هم اشکال داشته باشد، اما معنای تمثیلی آن این است که دورهای که همه چشمهای حقبین، خلقبین میشوند. بنابراین دین میگوید که آستیگمات چشم را برطرف کنیم و چشم حقبین و خلقبین ما یکی ببیند. البته که اگر کسی دیده حقبینش قویتر باشد بهتر است، کما اینکه یک عارف ممکن است که این طور باشد.
ایکنا؛ در تحلیلی که ارائه کردید به نیهیلیزم اشاره داشتید. قدری در زمینه علل به وجود آمدن این پدیده و همچنین راه نجات از آن توضیح دهید.
علت، همان بریدن عقل جزئی از عقل کلی است؛ یعنی اگر عقل جزئی را از عقل کلی جدا کنید، به راسیونالیسم سوق داده میشود که در اینجا دیگر اصالت با عقل کلی و الهی نیست، بلکه حکومت عقل جزئی مطرح است؛ یعنی عقل ابزاری که در خدمت علوم است و همین مسئله باعث نیهیلیزم میشود. چراکه در اینجا عقل به حال خود رها شده است.
دکارت «سوبژکتیو» را مطرح میکند و حتی برخی از فلاسفه، مسائل فلسفه را نیز با علم تفسیر میکند که خود علم مورد خدشه قرار میگیرد. وقتی که علم «سوبژکتیو» شد، دیگر به علم نمیرسید و در این صورت امکان حصول علم را ندارید، بلکه میرسید به این نقطه که خود عقل را انکار میکنید و دکارت مبادیای دارد که این مبادی به انکار عقل منتهی میشود.
نجات از بحران با حکمت الهی و دین
فلاسفهای مانند هیوم را نیز داریم که اصلاً عقل را انکار میکنند و اصالت را به حس میدهند؛ بنابراین عقل که کنار رفت، نیهیلزم میآید. کسی مانند دکارت میآید که عقل را نجات دهد، اما عقل را در حوزه نظری انکار میکند و عقل نظری را مفید علم نمیداند. این یعنی مبادی اینها اشکال دارد. وقتی عقل جزئی از عقل کلی بریده شود، همین مسائل پیش میآید که الآن میبینیم و نجات از این بحران نیز دو راه دارد؛ یکی حکمت الهی و یکی هم دین.
دین است که انسان را به خدا ربط میدهد ولو اینکه یک نفر حتی اشعریمذهب باشد و خلاف عقل سخن بگوید، اما در هر صورت دین انسان را با ایمان ربط میدهد و موجب میشود که انسان نجات پیدا کند.
نکته دیگر نیز حکمت الهی است که به آن نیاز داریم، یعنی لازم است که فلسفه با حکمت الهی پیوند بخورد. حکمت الهی همان عقل کلی است و این حکیم الهی نیز میتواند ابنسینا و امثال او باشد که بوعلی مدارج عقل را آورده است که عبارت از: عقل بالقوه، عقل بالفعل، عقل بالملکه، عقل بالمستفاد و عقل قدسی هستند که هر یک مراتبی دارند و پیامبر(ص) را دارای عقل قدسی میداند که بلافاصله از خدا میگیرد.
در حکمتهای قدیم اعم از افلاطون، ارسطو و یا کنفوسیوس اینطور است که هم وجود به حق و هم علم به حق میرسد. یعنی معطی علم خدا است. الآن که شما چیزی را میدانید بر اثر اشراق الهی است که صاحب علم شدهاید. وجود، چنان که افاضه حق است، علم نیز همینطور است. مثلا نظریه عقل فعال را میتوان مطرح کرد که به یک تفسیر، خدا است و وقتی علم پیدا میکنیم، علم ما به عقل فعال اتصال پیدا میکند. یا مثلا در نظر افلاطون، مراد اشراق الهی است.
بنابراین وجود، اشراق حق است و علم نیز همینطور است. یا نظریه اشراقیون را داریم که معتقدند خداوند نورالانوار است که در نفس و ادراک و وجود ما ظاهر میشود و این بدین معنا است که منبع همه، یک اصل است. به تعبیر دیگر وجود و علم همه یک اصل دارد. اما این که اصل و وجود خدا باشد در فلسفههای جدید نیست چرا؟ برای اینکه عقل کلی برای آنها مطرح نیست و همه چیز را سعی میکنند از پایین توجیه کنند و بالاخره به ذهن انسان برسانند.
بنابراین واضح است که وقتی عقل جزئی از عقل کلی بریده شود، درمان آن دو راه دارد و آن دو راه عبارت از حکمت الهی و دین است. حافظ رحمة الله علیه این مطلب را در این شعر خلاصه کرده و گفته است «مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ، کجا است فکر حکیمی و رای برهمنی». یعنی بلایی آمد و مزاج دهر را فاسد کرد، اما فکر حکیم و رای برهمن کجا است؟ در حقیقت چیزی که نجات دهنده است فکر حکیم الهی و رای برهمن است که مراد عالم دین است. لذا فقط همین دو راه یعنی رجوع به حکمت و حکیم الهی و دین و عالم دین را داریم.
غرب الآن از هر دو راه بریده است و میگویند که انسان خودمختار شده و به وحی نیاز ندارد و خودش قانون میسازد. مادامی که از این دو راه نرویم تبعات بدی برای بشریت دارد و نتیجهاش بسیار زیانآور است.
گفتوگو از مرتضی اوحدی
انتهای پیام