جـوان هـنوز
عمرم به سر رسید و دلم همچنان که بود
رفتی ولی محبّت تو نقشِ جان که بود
بر باد شد جوانی و در خون نشست دل
او تا هنوز مانده زِعشقت جوان که بود
مهر تو سالهاست که باشد انیس جان
دارم هنوز در دل محزون نهان که بود
آن آتشی که روز نخستین زدی به دل
سر می کشد هنوز چو آتشفشان که بود
چشمم بشوقِ روی مهَت بر در و هنوز
طبعم برای وصف جمالت روان که بود
از سوی کوی عشق تو جانا کجا روَم
باشد سَرَم نهاده در آن آستان که بود
اشکم چکید اگر به دفتر شعرمن از فراق
باشد نشانی از غم وآه و فغان که بود
جز غصه هیچ نیست اگر ماجرای عشق
خوش نیست فصل آخراین داستان که بـود
آزرده ام زِبارِ فـراقـت ولی هنوز
امّید هست سوی تو ای مهربان که بود
هر قصه ای که از تو و« مسعود » گفته اند
در هـر غـزل دوبـاره نمـایم بیـان کـه بـود
سراینده : مسعود عالم پور رجبی
عمرم به سر رسید و دلم همچنان که بود
رفتی ولی محبّت تو نقشِ جان که بود
بر باد شد جوانی و در خون نشست دل
او تا هنوز مانده زِعشقت جوان که بود
مهر تو سالهاست که باشد انیس جان
دارم هنوز در دل محزون نهان که بود
آن آتشی که روز نخستین زدی به دل
سر می کشد هنوز چو آتشفشان که بود
چشمم بشوقِ روی مهَت بر در و هنوز
طبعم برای وصف جمالت روان که بود
از سوی کوی عشق تو جانا کجا روَم
باشد سَرَم نهاده در آن آستان که بود
اشکم چکید اگر به دفتر شعرمن از فراق
باشد نشانی از غم وآه و فغان که بود
جز غصه هیچ نیست اگر ماجرای عشق
خوش نیست فصل آخراین داستان که بـود
آزرده ام زِبارِ فـراقـت ولی هنوز
امّید هست سوی تو ای مهربان که بود
هر قصه ای که از تو و« مسعود » گفته اند
در هـر غـزل دوبـاره نمـایم بیـان کـه بـود
سراینده : مسعود عالم پور رجبی