از مرگ می ترسم
که شبی برهنه
پا بگذارد بر گلویم
و بفشارد دلم را
تا طلوع نکند سحری
بر مرگِ شعرهای خفته ام
رضافتحی
که شبی برهنه
پا بگذارد بر گلویم
و بفشارد دلم را
تا طلوع نکند سحری
بر مرگِ شعرهای خفته ام
رضافتحی
از مرگ می ترسم که شبی برهنه پا بگذارد بر گلویم و بفشارد دلم را تا طلوع نکند سحری بر مرگِ شعرهای خفتهشاعر:رضا فتحی