روزهایی است که در روزگارم
سفر میکنم ...
سفری سخت و آرام همراه با عاشقی بدون عشق ؛
عشقی که در کنارم ندارمش ....
یادی و شاید خاطره ای
که هیچ کس را توان باز پس گرفتنش نیست...
وقتی سفر می کنی؛
میگذری ،
از تمام آنچه که روزهایی برای خود در صندوقچه ات به استثمار گرفته ای ...
من در سفرم
از تو گذر کردم
از مسیری با نام یادت
از گرمایی با عصاره آغوشت
از دیالوگ های نیمه شب هنگامت
از همزیستی سرد دستانت
نمی دانم !
تو هم در روزگارت سفر میکنی ؟
من با روزگارم
سازی میزنم و می سازم
با صبری که تو گفتی و رفتی می صبورم
سالهاست که هر وقت دلتنگ میشوم
جمله ات آرامم میکند
" صبر کن "
ای اسب وحشی بی زین روزگار
من صبر خواهم کرد
تا به کنارم باز گردد ....
مگنولیا ۹۲/۶/۷