مه،صبح،غم
بیدار شدم
بی آنکه کسی مرا صدا بزند
چشمانم نوری نداشت
قلب من خانه ی ابر های سیاه
صبح بود
روشنایی کو
خورشید را بردند
سارقش کیست؟
دیدگان شبنم بر گرد گل
جوانه میزد
نوری نبود
گل از لطافتِ مِه خشکید
در خودش حبس شد
نالید
در تکاپوی این سیاهی ها
از غمِ بی کسیِ خود خوابید
کاش خوابِ او را ببینم من
در تکاپویِ این کفرِ روشنگر
کاش دستانِ او را بگیرم من
کاش پس از طوفانِ سیاهی ها
آرامشی از جنس نور باشد
آرامشی از جنس آرامش
آرامشی با بوی گل باشد
کاش پس از طوفانِ سیاهی ها
خورشید از پشتِ ابر آید
تا شاید خوابِ نازِ گل ها را
آشفته و آشفته تر سازد
بیدار شدم
بی آنکه کسی مرا صدا بزند
چشمانم نوری نداشت
قلب من خانه ی ابر های سیاه
صبح بود
روشنایی کو
خورشید را بردند
سارقش کیست؟
دیدگان شبنم بر گرد گل
جوانه میزد
نوری نبود
گل از لطافتِ مِه خشکید
در خودش حبس شد
نالید
در تکاپوی این سیاهی ها
از غمِ بی کسیِ خود خوابید
کاش خوابِ او را ببینم من
در تکاپویِ این کفرِ روشنگر
کاش دستانِ او را بگیرم من
کاش پس از طوفانِ سیاهی ها
آرامشی از جنس نور باشد
آرامشی از جنس آرامش
آرامشی با بوی گل باشد
کاش پس از طوفانِ سیاهی ها
خورشید از پشتِ ابر آید
تا شاید خوابِ نازِ گل ها را
آشفته و آشفته تر سازد