پاپوش


پاپوش

در امشب قصه ی ما قصه ی داروی آن نوش است و هرکس چشم اندازد مرا گوید که بیهوش است دلم دیوانکی میخواهد از جنس نگاهِ غمزه آلودت بیا برپا کن این غوغا که امشب شهر خاموش است بیا در دام بگذارم که منشاعر:مهران صوری

در امشب قصه ی ما قصه ی داروی آن نوش است
و هرکس چشم اندازد مرا گوید که بیهوش است

دلم دیوانکی میخواهد از جنس نگاهِ غمزه آلودت
بیا برپا کن این غوغا که امشب شهر خاموش است

بیا در دام بگذارم که من خود صید صیادم
نصیحت ها مکن اینجا زمان پنبه در گوش است

تو گفتی حرف عشقم را فقط با من بگو جانا
ندانستی به دیوارم هزاران گوش آن موش است

به گیسویت بگویم من چه پیچ و تاب زیبایی
فدای زلف مشکینت که حالا پشت آن گوش است

به وقت عاشقی کردن به لشکر میزنم تنها
امید کهنه سربازی که عاشق پیشه مدهوش است

به قربانت که عمری را به پایت صرف کردم من
ریاضت ها کشید این مرد تا حالا در آغوش است

هراسانم دلم از غیر دستان تو می ترسد
که هر دستی کنار دست هایت عین پاپوش است


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


متن درباره دختر ؛ جملات کوتاه و طولانی در مورد دختر قوی و دختر بودن