بی در و دروازها در را به رویم بسته اند
دست و پایم را به بند آرزویم بسته اند
بندگی کردم کجا از شش جهت بودم رها
چار بند نا سزا از چار سویم بسته اند
خنده ای روی لبی گل کرد پائیزم رسید
ای دل لغزیده با یک تار مویم بسته اند
دفتر اندیشه ام با عشق هم خوانی نداشت
زنده ماندن را به مرگ آبرویم بسته اند
هستی ام را باختم بایک تبسم ناگهان
کام یابی را به اسرار نگویم بسته اند
آب چشمک می زند خشکیده لب های خیال
کمتر از یک گام دور از آب جویم بسته اند
مهرورزیدن به غیر از سوختن حاصل نداشت
تازه فهمیدم که من را بر عدویم بسته اند
دست و پایم را به بند آرزویم بسته اند
بندگی کردم کجا از شش جهت بودم رها
چار بند نا سزا از چار سویم بسته اند
خنده ای روی لبی گل کرد پائیزم رسید
ای دل لغزیده با یک تار مویم بسته اند
دفتر اندیشه ام با عشق هم خوانی نداشت
زنده ماندن را به مرگ آبرویم بسته اند
هستی ام را باختم بایک تبسم ناگهان
کام یابی را به اسرار نگویم بسته اند
آب چشمک می زند خشکیده لب های خیال
کمتر از یک گام دور از آب جویم بسته اند
مهرورزیدن به غیر از سوختن حاصل نداشت
تازه فهمیدم که من را بر عدویم بسته اند