یادداشت زیر را خواهر عزیزمان "معصومه رامهرمزی" برای الف نوشته است درباره ­ی کتابی که 15 سال پیش منتشر شد... بخش کوتاهی از کتاب را هم ایشان برای شما خوانده­ اند که به آن گوش بسپارید و اگر اهل مطالعه هستید، فرصت خواندن یک کتاب درجه یک را از دست ندهید... کتابی بسیار جذاب و پرکشش... روایتی از دختران سرافراز ایران عزیزمان... دخترانی که در فتوت و ایثار کم از پسران جوان نداشتند، بلکه شاید در بعضی از عرصه­‌های جنگ 8 ساله،از آنها پیش هم افتادند.

خاطرات دختری که نگران سقوط آبادان بود

برا ی نوشتن کتاب خاطرات جنگ به انگیزه ای بیشتر از علاقه ام به نویسندگی نیاز داشتم. تجربه های جذاب و شنیدنی دوران امدادگری ام را هم سنگ خاطرات سایر راویان جنگ نمی دیدم. در ذهنم، هرمی از روایت جنگ به طور ناخودآگاه شکل گرفته بود. در راس آن خاطرات شهدا ، کمی پایین تر فرماندهان و به ترتیب و در رده های پایین تر خاطرات رزمندگان، پزشکان، جهادگران و زنان و امدادگران جا گرفته بود. تا سال‌ها بعد از جنگ خاطرات رزمی و حماسی و معنوی در میان مخاطبان اقبال بیشتری داشت. کتاب های آن دوره بیشتر با همین موضوعات نوشته و منتشر می‌شد.

چند دفترچه یادداشت از سال های دفاع مقدس برایم باقی مانده بود. بعد از شیفت کاری بیمارستان حوادث روزانه را با خطی ناخوانا می نوشتم. وقتی خیلی خسته بودم از خیر نوشتن همه ماجرا می گذشتم و به چند کلمه یا چند کد اکتفا می‌کردم.

پاتیخا، دو فروردین، شوش انصاری، جزیره مینو، موردهای خوش بو 5 مهر، انتقال خون ، ضیایی

سال ها گذشت اما معنی کدها یا منظور کلمات در حافظه‌ام کمرنگ نشد. به راحتی می توانستم خاطره مربوط به کدها را با حواشی و جزییاتش روایت کنم.

جنگ تمام شد اما سودای نوشتن خاطرات به سرم نیفتاد. بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی مشغول تدریس در دبیرستان شدم. با خودم قرار گذاشتم که با استفاده از هر فرصتی، خاطرات جنگ را برای شاگردهایم روایت کنم. هر بار به آن ها نگاه می کردم نوجوانی خودم را در آن ها می دیدم.

بین نوجوانی من و شاگردهایم یک تفاوت اساسی وجود داشت. شاگردانم در امنیت و آرامش، پشت نیمکت های چوبی کلاس می نشستند و بدون دغدغه درس می خواندند. برخلاف آن‌ها من و دوستانم در اورژانس یا اتاق عمل بیمارستان در حالی دست و پای زخمی رزمندگان را پانسمان می کردیم که نگران سقوط شهرمان به دست دشمن بودیم.

بیشتر از انتظارم، بچه ها علاقمند و تشنه شنیدن خاطرات بودند. تجربه های یک دختر نوجوان در جنگ برای آن ها تازگی داشت. زندگی خطی و روزمره آن ها تفاوت زیادی با زندگی یک امدادگر جنگی داشت که در هر لحظه ممکن بود با اتفاق غیر قابل پیش بینی روبرو شود. شنیدن تک خاطره ها و بریده روایت ها، دانش‌آموزان را راضی نمی‌کرد. آن‌ها به دنبال شنیدن همه ماجرا بودند. فاطمه بابایی، صفیه پروانه، فرزانه بیات، شیما ابوالقاسمی و ........ انگیزه مرا برای نوشتن خاطرات برانگیختند. من می نوشتم و آن ها پاکنویس می کردند. با شنیدن خاطرات پر حادثه و جذاب به وجد می‌آمدند و بی تاب شنیدن سرانجام حوادث بودند.

ماجرای سفر دریایی ما به سوی آبادان و خیانت ناخدای شناور لنج و ساعت ها سرگردانی ما روی دریا، آنقدر مهیج و دور از ذهن بود که تا دقایقی بچه ها را در حیرت فرو برد.بعد از آنکه به خودشان آمدند، در کلاس همهمه کردند و از جزییات سفر و چگونگی نجات ما پرسیدند. اگر منطق روایتی ضعیف بود آن را پس می زدند و با تردید مرا نگاه می‌کردند. آن ها تشنه حقیقت بودند و به اندازه خودشان، قدرت تشخیص درست از غلط را داشتند.

روایت شهادت اسماعیل در خرمشهر اشک دانش آموزان را در آورد. آن‌ها قدرت همذات پنداری با او را نداشتند. گذشتن از خود و فدا شدن برای دیگران کار آسانی نیست که به راحتی بشود آن را فهمید.

حکایت پای قطع شده جانباز در اتاق عمل و شیطنت من برای ترساندن دوستانم با آن پای دراز، هرچند باور پذیر نبود اما دانش آموزان را حسابی خنداند.

شور و علاقه دختران جوان به شناختن از جنگ، هرم ذهنی مرا شکست و متوجه شدم که کلیشه سازی خاطرات جنگ به محدویت های فکری و ذهنی ما بر می گردد نه واقعیت های اجتماعی.

نگارش کتاب یکشنبه آخر با روایتی مستند، ساده، صمیمی و استقبال نسبی مخاطبان از این کتاب زاویه نگاهم به حقیقت جنگ را تغییر داد.

به راستی به تعداد کسانی که در جبهه یا پشت جبهه، دفاع مقدس هشت ساله ما را تجربه کردند، روایت های متنوع و متکثر وجود دارد. روایت هایی که با هم و در کنار هم معنا پیدا می کنند.

گوش کنید