نگاه خسته و خونی‌ات را به کجا دوخته‌­ای؟

کجایی الان داداش‌جان؟...

کم‌ِ کمش این عکس مال ٣٢ سال پیش است... شاید هم بیشتر.

از چهره‌ی خاکی‌ات معلوم است که ساعت‌های زیادی بلکه روزی یا روزهایی را پشت خاکریز یا توی کانال جنگیده‌ای تا این‌که آن ترکش لامصب از راه رسیده و چشمت را دریده... چه می‌کردی آن لحظه؟... می‌خواستی دمی بیاسایی شاید... شاید هم می‌خواستی کمپوتی را با سرنیزه باز کنی و گلویی تازه کنی... شاید هم پشت قبضه‌ای یا سلاحی بودی... شاید هم داشتی زخم رفیق مجروحی را می‌بستی...

الان کجایی داداش‌جان؟... کاش می‌شد که پیدایت کنم و از خودت بپرسم که آخر این آرامش غریبی که بر چهره‌ات نشسته از کجا آمده؟ مگر داروی بی‌حسی زده بودی؟ ... خیلی عجیب است و درک و فهمش سخت، بلکه محال داداش‌جان! آخر مگر جان برایت شیرین نبود...

از خونِ دَلَمه بسته معلوم است که ساعتی یا دست کم نیم‌ساعتی گذشته از آن لحظه‌ای که ترکش نشست توی چشمت... ترکش داغ و تیز خمپاره یا توپ... ولی حالا دیگر زخم سرد شده و به اندازه‌ی کافی خون رفته و چند دقیقه‌ای است که درد و سوزش کُشنده‌ای شروع شده... خون که برود بدن ضعیف می‌شود و فشار می‌افتد و بدنِ ضعیف هم تاب و تحملش کم‌تر می‌شود... آن وقت کم‌ترین درد و سوزش جان به لب می‌کند و نفس آدم را می‌بُرد... ولی... داداش‌جان دمت‌گرم!... یک دنیا دمت‌گرم که حسرت یک آخ را گذاشتی بر دلِ... بر دلِ... بر دلِ کی؟... آخر مَشتی، کسی نبود که آنجا؟ لااقل یک چین به پیشانی‌ات می‌انداختی... آخر مگر جنس این چشم و این صورت از فولاد است؟... کاش می‌دانستم کجایی داداش‌جان!... پیدایت می‌کردم و شرافت و مردانگی و حمیت و مرام و معرفت مجسم را به تماشا می‌نشستم که حالا در آستانه‌ی پیری حتما گرد سپیدی بر موهایت نشسته...

نگاه خسته‌ات را با آن یک چشم باقی مانده دوخته‌ای به جایی که معلوم نیست کجا است... تاریخ این سرزمین متبرک است به آن خاکی که بر سر و روی تو نشست... خاکی که بر سر و روی تو نشست و خاکی که خون تو بر آن نشست ولی یک وجبش از

دست نرفت...