بَس که چَشمَت چَشم آهو
با نگاهَت در نگاهم میزند
آن نگاهِ همچو آهو
هَمچوصدجام شراب است و بَس
بس که غم در دشت دل
نوشین کاشتی تو زِ دل
دشت دل بی غَمت ای دوست
چون عَطَش لوت است و بس
بس که عطر دشت گلسارت
مستو خمارم کرده است
شهر دل بی بوی تو
شهر بی نور است و بس
بس که دیو دلتنگی
مریضم کرده است
کعبه ام را برده سویت
خواندم شعراست و بس
با نگاهَت در نگاهم میزند
آن نگاهِ همچو آهو
هَمچوصدجام شراب است و بَس
بس که غم در دشت دل
نوشین کاشتی تو زِ دل
دشت دل بی غَمت ای دوست
چون عَطَش لوت است و بس
بس که عطر دشت گلسارت
مستو خمارم کرده است
شهر دل بی بوی تو
شهر بی نور است و بس
بس که دیو دلتنگی
مریضم کرده است
کعبه ام را برده سویت
خواندم شعراست و بس