باد برد


باد برد

سرزمینِ صورتم تا شادیش از یاد برد رنگ سرخش زرد شد آبادیش از یاد برد شعله ور آتشِ دل رفتی و ناله زدم آهِ سردم شعله اش، یا داد برد گوش جان آرام بود از صدایِ نی لبت سازکردی جدایی، پرده اش فریاد شاعر:میثم علی یزدی

سرزمینِ صورتم تا شادیش از یاد برد
رنگ سرخش زرد شد آبادیش از یاد برد

شعله ور آتشِ دل رفتی و ناله زدم
آهِ سردم شعله اش، یا داد برد

گوش جان آرام بود از صدایِ نی لبت
سازکردی جدایی، پرده اش فریاد برد

هر قدم برداشتی لرزه آمد در درون
آخرینش هم تمام خانه از بنیاد برد

با غزل هم که غمِ فاصله مستور نشد
طرحِ دیگر زدم و خاطره در گور نشد

کی شود گم نظرت ریشه شده
پیچیده رگش به جسمِ اندیشه شده

ماهی برگشته یِ دریایِ تو
کی فراموش، دیده یِ مینای تو

مرغ دور افتاده یِ صحرای تو
تا ابد مجنون شد از لیلای تو

دردِ دوری طاقتم از یاد برد
استخوانم سوخت و خاکسترم بیداد برد

کهنه صیدی که خرامان در دام
صیدِ تازه که دل صیاد برد

سرزنش گفتم زمین،زمان را ناسزا
عاقلان گفتند دیوانه ادب از یاد برد

دفتر شعر هم نبودی پاره شد
بند بندم غزلت را باد برد

قالب : غزل مثنوی




دلـواژه