شوق نخستین اعزام


شوق نخستین اعزام

دزفول-ایرنا- قصه خواندنی علیرضا رزمنده 13 ساله‌ شهرستان دزفول که برای رفتن به جبهه و دفاع از آرمان‌هایش به هر دری می‌زند.

۱۳ سالش بیشتر نیست، تمام وجودش عشق به جبهه است؛ به هر دری می‌زند که خود را به جبهه برساند.
مورد تایید فرمانده نیست ولی فقط به نوای دل گوش می‌دهد و دنبال راه چاره، گویی کنترل تن و روح خود را ندارد؛ شاید اگر بال داشت به سمت جبهه به پرواز در می‌آمد.
علیرضا نام آور در شهرک منتظری(شهر منتظران فعلی) در کلاس اول راهنمایی تحصیل می‌کند ولی فکر و ذکرش جبهه است و مرتب اخبار اعزام نیروها را پیگیری می‌کند و مرتب در بسیج شهرک حضور دارد.

شعرهای حاج صادق آهنگران این نوجوان ۱۳ ساله و دوستانش را از خود بی‌خود می‌کند؛ رفتن به جبهه قرار و تصمیم قطعی او با دوستانش است ولی با مشکل سن و جثه کوچک مواجهند و باید فکری برای آن کنند.

علیرضا به خاطر نداشتن سن کافی دست به خودکار می‌شود و شناسنامه‌اش را دستکاری می‌کند اما فایده ندارد اعزام کنندگان به جبهه با اولین نگاه متوجه کلک او می‌شوند به همین دلیل شناسنامه را از بیم توبیخ شدن پنهان می‌کند.

سراغ دوستانش می‌رود و موضوع را در میان می‌گذارد، یکی از آنها که مانند خودش عشق جبهه داشته می‌گوید من کپی شناسنامه‌ام را با دستکاری سه سال بزرگتر کردم و از کپی شناسنامه، کپی گرفتم.
او هم همین کار را می‌کند متولد ۱۳۴۹ بوده که کپی شناسنامه‌اش را به ۱۳۴۶ تبدیل می‌کند، برای کپی گرفتن سراغ هر عکاسی که می‌رود برایش کپی نمی‌گیرند.
درنهایت ملتمسانه و با گریه عکاس را وادار به این کار می‌کند و با شوق کپی را گرفته و با حالتی که انگار فتح بزرگی کرده از آتلیه عکاسی خارج می‌شود.

اولین اعزام رزمندگان سه روز دیگر است؛ برای خانواده
زمینه سازی می‌کند ولی هیچکس حتی فکرش را هم نمی‌کند که قصد او برای رفتن به جبهه جدی است؛ پسر ارشد خانواده است و قاعدتا نباید با این سن کم بدون اجازه والدین راهی جبهه شود.
روز موعود فرا می‌رسد؛ به بهانه گرفتن کارنامه، صبح از خانه بیرون می‌رود و برای ثبت نام اعزام به جبهه خود را به بسیج دزفول می‌رساند ولی به او می‌گویند چند سال دیگر بیا هنوز کوچکی! می‌گوید درسته قدم کوتاهه ولی سنم قانونی است.

خلاصه او را نمی‌پذیرند و به بیرون از بسیج هدایت می‌کنند؛ همانطور که به بیرون می‌رود چشمش به تابلویی می‌افتد که روی آن نوشته "دروغ بزرگترین گناه است"؛ به خود می‌آید، می‌گوید من می‌خواهم به جبهه بروم و ممکن است شهید شوم پس نباید کارها را با دروغ و کلک پیش ببرم؛ دوباره سراغ متصدی ثبت نام می‌رود و لب به حقیقت می‌گشاید و با گریه او را متقاعد می‌کند همراه دیگر رزمندگان راهی‌اش کند.
متصدی ثبت نام نیز که شدت علاقه نوجوان ۱۳ را می‌بیند قبول می‌کند اما می‌گوید من تو را می‌فرستم ولی ممکن است جلوتر راهت ندهند و بازگردی.
همراه سایر رزمندگان به مسجد جامع دزفول اعزام می‌شود؛ در بین جمعیت پدر و پدربزرگش را می‌بیند ولی خود را بین رزمندگان پنهان می‌کند چون می‌داند خانواده‌اش متوجه قصدش شده‌اند و می‌خواهند او را به خانه برگردانند.

رزمندگان به خط می‌شوند، یک نفر که به نظر می‌رسد فرمانده است چند نفر را از خط بیرون می آورد که یکی از آنها علیرضا است.
دوباره به التماس می‌افتد، می‌گوید: شما اجازه دهید به جبهه بروم اگر مرا برگرداندند بر می‌گردم خلاصه با التماس و خواهش با رزمندگان راهی می‌شود.
حدود ساعت هفت صبح به پادگان می‌رسند و دوباره نیروها را به خط می‌کنند.
نوجوان ۱۳ ساله که خود را بین رزمندگان پنهان کرده بود این بار نیز از چشمان فرمانده دور نماند؛ فرمانده دستور داد از خط بیرون بیاید و به منزل برود چون سنش کم است.
دیگر خون علیرضا به جوش می‌آید و با صدایی پر از شجاعت فریاد می‌زند من برای رفتن به جبهه آمده‌ام اصلا آمده‌ام شهید شوم باید به جبهه بروم؛ ناگهان فرمانده یک تیر بیخ گوشش شلیک می‌کند.

نوجوان ۱۳ ساله با اینکه ترسیده ولی با شجاعت هرچه تمام تر خودش را کنترل می‌کند تا نشان دهد که روی حرفش هست.

علیرضا را برای سنجیدن استقامتش درون یک حوض بزرگ پر از لجن می‌اندازند و می‌گویند چند بار مسیر حوض را طی کن؛ با وجود شرایط سخت و هوای بسیار گرم، خودش را نمی‌بازد و چند بار طول استخر را طی می‌کند تا بالاخره مهر تایید فرمانده را می‌گیرد؛ با شوخی به او می‌گویند به درد شهادت می‌خوری.

بالاخره تلاشش نتیجه می‌دهد و ماندنی می‌شود؛ سر از پا نمی‌شناسد، این تاییدیه را مهری بر مرد شدن خود می‌داند و حس غرور و پیروزی سراسر وجودش را فرا می‌گیرد.

پس از گذراندن مراحل آموزشی راهی خط مقدم می‌شود ولی بخاطر سن و جثه کوچکش توانایی گرفتن اسلحه را ندارد.

وقتی اسلحه را روی دوشش قرار می‌دهد به زمین می‌خورد؛ از نظر بدنی توانایی گرفتن اسلحه و حمل کلاه آهنی را ندارد ولی عزمی فولادین برای مبارزه دارد.
محدودیت‌هایی که دارد باعث می‌شود از او در عملیات کربلای پنج به عنوان بیسیم چی استفاده کنند؛ اگرچه بیسیم هم برایم سنگین بود.

۲۷ اسفند ۱۳۶۶ پس از عملیات والفجر ۱۰ در گردان عمار به قروه اعزام می‌شود و دوباره آموزش می‌بیند؛ این بار کمک آرپی جی زن می‌شود؛ کوله‌ای با چند گلوله روی دوشش می‌گذارند ولی هنگام دویدن گلوله‌ها به کلاهش میخورند و به زمین می‌افتد.

وضعیت اینگونه نمی‌ماند و جثه‌اش به مرور در طول جنگ بزرگ تر می‌شود؛ اواخر سال ۱۳۶۷ جثه اش در رکاب سردار شاهوارپور(فرمانده‌اش و فرمانده فعلی سپاه خوزستان)، آرپی جی زن و تک تیرانداز می‌شود.
برای نخستین بار در عملیات کربلای پنج و بار دوم در پدافندی کوشک شیمیایی می‌شود ولی از ترس اینکه در بیمارستان بستری شود و خانواده مانع حضور دوباره‌اش در جبهه شوند به بیمارستان نمی‌رود فقط زمانی که وضعیت وخیمی داشت در بیمارستان صحرایی امام رضا(ع) بستری می‌شود.
عملیات شیمیایی که در پدافندی کوشک برایش رقم خورد آسیب زیادی به او وارد می‌کند؛ روز دوم عملیات بیت المقدس هفت، اصابت خمپاره در نزدیکی او موجب موج گرفتگی ‌و پاره شدن پرده گوش راستش می‌شود به طوریکه الان هم شنوایی خوبی ندارد؛ شریان پشت سر و عصب از پشت سر و عصب سمپاتیک پنج او نیز درگیر می‌شوند.

این رزمنده طی عملیات کربلای پنج و پدافندی کوشک در سال‌های ۶۵ و ۶۷ نیز دچار مجروحیت شیمیایی شده و از ناحیه چشم و ریه آسیب می‌بیند ولی پیگیری درصد جانبازی برایش مطرح نبود.
پس از دوران دفاع مقدس روزانه ۱۸ قرص و مسکن اعصاب می‌خورد و مشکلات ناشی از مجروحیت‌ها زندگی را برایش دشوار کرده‌ و بارها در بیمارستان بستری شده است.
اگر دقیقه‌ای مصرف داروها را فراموش کند درد شدیدی تمام وجودش را فرا می‌گیرد؛ شدت جراحات باعث شده
سال ۹۲ به مدت یک ماه در بیمارستان حضرت رسول (ص) بستری و ۲ بار جراحی شود؛ اکنون وضعیت بهتری دارد ولی عوارض ناشی از جراحت‌های جنگ برایش تمامی ندارند.

اکنون نیز به اصرار خانواده و برخلاف میل باطنی برای تعیین درصد جانبازی تشکیل پرونده شیمیایی و موج گرفتگی داده که قرار است در کمیسیون مربوطه بررسی شوند.
این تنها نمونه‌ای از شوق نوجوانان دزفولی است که برای دفاع از شهر و کشورشان خود را مسوول می‌دانند و برای رسیدن به هدف، خود را به آب و آتش می‌زنند.

جوانان و نوجوانانی که شاید توانایی گرفتن اسلحه را نداشته باشند ولی به طور قطع اراده جابه‌جایی کوه و ساختن یک کشور را دارند.

به گزارش ایرنا دزفول تنها شهر اشغال نشده‌ای است که مورد شدیدترین حملات موشکی و بمباران هوایی و زمینی قرارگرفت اما هرگز تسلیم نشد.
اصابت ۱۷۶ موشک دوربرد، ۲هزار و ۵۰۰ گلوله توپ و ۳۳۱ راکت هواپیما در هشت سال جنگ هم نتوانست مقاومت و پایداری مردم دزفول را در هم شکند.
به پاس این پایداری در هفتمین سال جنگ تحمیلی، به پیشنهاد دولت وقت، دزفول به عنوان شهر نمونه مقاومت کشور معرفی و در چهارم خرداد ۱۳۶۶ لوح زرینی به مردم دزفول اعطا شد.
همچنین چهارم خرداد به نام روز مقاومت و پایداری مردم دزفول در تقویم جمهوری اسلامی نامگذاری شد.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه خوزستان

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دانلود کتاب کار دیکته شب اول ابتدایی - کتاب گاج