داستان کوتاه پندآموز ماهی فروش و بانک!


داستان کوتاه پندآموز ماهی فروش و بانک!

داستان های کوتاه به دلیل اینکه حجم کمتری نسبت به رمان و داستان های بلند دارند و وقت زیادی از خواننده را نمی گیرند بیشتر مورد توجه هستند.داستان ها به ما تجربه ها و درس های بزرگی را در زمانی کوتاه می آموزند.

یعقوب در یک گوشه خیابان، روبروی یکی از شعب بانک، دکان ماهی فروشی باز کرده و یک سالی بود که به این کار سرگرم و اشتغال داشت کاسبیش در کمال رونق و مغازه اش همیشه پر از مشتری بود. دوست او موسی که مدتها یعقوب را ندیده و نمی دانست چه می کند. اتفاقا از آن حوالی رد می شد که چشمش به یعقوب افتاد که در جلوی دکان ایستاده و حساب فروش و دخل خود را می کرد. نزدیک آمد پس از سلام و تعارف گفت: این بساط مال اگر شماست؟ گفت بلی، متعلق به خودته؟ باز گفت بلی! چند وقته که این مغازه را باز کرده ای؟ قریب یک سال می شود.

داستان کوتاه پندآموز ماهی فروش و بانک!

روزگار و کار و کاسبیت چطوره؟ شکر خدا بد نیست. اموراتمان می گذرد و در این یک ساله هم قریب صدهزار تومان پس انداز کرده ایم! موسی گفت اوهو! اوهو! خیلی خوشحال شدم. پس می دانی تکلیف تو حالا در عالم رفاقت چیست. تکلیف تو اینست که بدون هیچ عذر و بهانه ای سه هزار تومان به من قرض بدهی یک ساله به تو بر می گردانم. خدا سایه ات را از سر ما کم نکند. یعقوب پشت گردن خود را خاراند و گفت موسای عزیز، من خیلی میل دارم به تو کمکی و خدمتی بکنم اما، اما، اما... موسی گفت: دیگه اما اماش چیه؟

داستان کوتاه پندآموز ماهی فروش و بانک!

یعقوب گفت افسوس حالا که حکایت پول قرض دادن است مانعی در پیش دارم. موسی گفت: چه مانعی؟! این حرفها چیه؟ که میزنی؟! یعقوب گفت درست بعرایضم توجه کن دوست عزیز تا بدانی چه مانعی دارم و چرا این کار برای من غیر ممکن است. سال گذشته که من آمدم این دکان را برای ماهی فروشی اجاره کنم. رئیس این بانک روبروئی که می بینی مانع شد و نمی گذاشت این بساط و این کاسبی را من اینجا راه بیاندازم و هزار جور اشکال تراشی می کرد و به صاحب ملک من می گفت این مغازه را به من ندهد. بالاخره با هزار جور صحبت و مقدمه و کشمکشهای زیاد که شرح آن خیلی مفصل است به این نتیجه رسیدیم که با هم یک قراری گذاشیم که بر طبق آن باید طرفین عمل کنیم و زیر آن نزنیم. موسی پرسید چه قراری؟ گفت: قرار گذاشتیم که کار یکدیگر را کساد نکنیم یعنی نه بانک ماهی بفروشد و نه من پولی به کسی قرض بدهم. هر کدام از ما دو نفر کار خودش را بکند و در کار طرف دیگر دخالت نکند! بنابراین من متاسفم و نمی توانم به تو پولی قرض بدهم. این یک شرطی است بین من و رئیس این بانک بسته شده است.

داستان کوتاه پندآموز ماهی فروش و بانک!

از این داستان نتیجه می گیریم که وقتی که با کسی قول و قراری می گذاریم، باید سر قولمان بمانیم و زیر حرفمان نزنیم.

داستان پندآموز ماهی فروش و بانک
در مجله دلگرم بشنوید و لذت ببرید 👇🏻

تهیه و تولید ، اختصاصی مجله دلگرم


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه داستان

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


عکس | قابی دیدنی از بازیگر زن پُرحاشیه در حرم امام رضا(ع)