دوستی قدیمی ...


دوستی قدیمی ...

آغوشم گشوده در این خیسی هوا شرم دارم از نگاهِ به‌کلّی مأیوس؛ حتی از ابتذال بازی اگرچه نیست چاره‌ای در این شدائد دل. پیشکشِ مرگی‌ست این آرامشِ بی‌خود؛ مثل طاقه‌های حریر روی دست زنان. دست‌آویزها...

آغوشم گشوده در این خیسی هوا
شرم دارم از نگاهِ به‌کلّی مأیوس؛
حتی از ابتذال بازی
اگرچه نیست چاره‌ای در این شدائد دل.
پیشکشِ مرگی‌ست این آرامشِ بی‌خود؛
مثل طاقه‌های حریر
روی دست زنان.
دست‌آویزها همه از حباب و جاشوان
در آرزوی تلاطم.

این نظر، مربوط به آقای کشمیری بود که قدری خمیده قدم برمی‌داشت که کفش‌های راحتی می‌پوشید و شلوار شیکِ کتان با پیراهن نخی؛ کیف‌به‌دست که وقت بازگشت خنده روی لبش داشت؛ از آن خنده‌های پوشیده که بزرگی‌ش را له می‌دید زیر بیهودگی عمر که هیچ نمی‌خواست نشان‌دهد ذره‌ای ضعف به هم‌پالکی‌ها، هرچند داشت لبخندی در درون، آن گونه که گفته شد.

مرده می‌نمود آب.
کرانه‌ها به خاطر می‌آمد؛
یکی پس از دیگری
در خنده‌های جنوبی جاشوان پیر
می‌پیچید بوی تنباکو.
چه بود این آرامش در چشم‌بوسی آب؟
وسیع شد دریا، در دانشِ هولناک ما
در سرسرای ماتم چشم‌ها
موشی لانه می‌ساخت به آشوب.

به پا بود ضیافت رقیبان
همان‌دو که به‌دل، مست بودند و دیوانه.

از طرفی آقای افندی بود. قهقهه داشت. چاق بود.
سعی در باج مفلسی به خفی
با تشرهایی که نازک می‌شد انتهاش؛ مطمئن قدم برمی‌داشت.

آقای افندی با صورتِ بی خیالِ دنیا چیزی نیست
گُل می‌کاشت روی دیوارهای بتن‌آرمه.

افندی جان چه شد چای شیراز؟
مگه ده تا بوم‌بار بیش‌تر می‌خواد شیراز؟ حلّه با دوتا امضا.

دست ناخورده اما
سفینه‌های دل
از نیزنگی آشنا بود این موش‌مردگی؛
آن‌چنان که در پشت به رخ کشیدن ارباب
بندگان دارند بازی‌های پنهانی.

همه فهمیدند
بی‌خیالی برای از یادبردن کرانه‌ها بود.
بَعدِ آشوبِ ابتدا
چاره‌ای نبود جز همین توالی بی‌خود روزان؛
جز: بفرما چای آقای کشمیری





شکلات داغ