مرد تنها
کنجِ یک دیوارِ سنگی، با تنی فرسوده از غم با نگاهی سرد و عاجز، با دلی لرزیده چون بم مرد تنها همچو مجنون، خسته از این چرخِ گردون سیلِ اشکش همچو باران، غرقِ در خود، غرقِ هذیون رهگذرها بیتفاوت، با نگاهی...
کنجِ یک دیوارِ سنگی، با تنی فرسوده از غم
با نگاهی سرد و عاجز، با دلی لرزیده چون بم
مرد تنها همچو مجنون، خسته از این چرخِ گردون
سیلِ اشکش همچو باران، غرقِ در خود، غرقِ هذیون
رهگذرها بیتفاوت، با نگاهی پر ز طعنه
کفشهاشان پر ز ریگی، مرد تنها پابرهنه
در خیالش مردمان دیوانه خود یک عاقل است
شایدم اینگونه باشد: باطناً او کامل است.
خالق
با نگاهی سرد و عاجز، با دلی لرزیده چون بم
مرد تنها همچو مجنون، خسته از این چرخِ گردون
سیلِ اشکش همچو باران، غرقِ در خود، غرقِ هذیون
رهگذرها بیتفاوت، با نگاهی پر ز طعنه
کفشهاشان پر ز ریگی، مرد تنها پابرهنه
در خیالش مردمان دیوانه خود یک عاقل است
شایدم اینگونه باشد: باطناً او کامل است.
خالق