حرف


حرف

خدایا حرفی برایت دارم ، به دلت حرفهایم را ، رهی ده در این دنیا که هستی را به آن هدیه دادی گر سخن به تحریر زبان درآوری جماعت ، گاه حکمش را عدل میدانند گاه حکمش را عاقلی گاه حکمش را مرگ گاه...

خدایا حرفی برایت دارم ، به دلت حرفهایم را ، رهی ده
در این دنیا که هستی را به آن هدیه دادی
گر سخن به تحریر زبان درآوری
جماعت ، گاه حکمش را عدل میدانند
گاه حکمش را عاقلی
گاه حکمش را مرگ
گاه حکمش را تشویق
و گاه حکمش را پرحرفی‌ میدانند
گاهی نیز میشوی عاقل و طلبکار از دنیا و گاه بدهکار ز دنیا

سوالی دارم ، دل به که خوش کنم ؟
دل را مانند کفاشی همانند کنم که در انتظار
کفشیست که از خود ببخشد برای طراوت آن ؟
دل را چون گلی تشبیه کنم
که از هر سو
زمین ، آسمان
یک دست ، درخت یا جانوری
تشنگی را بهانه و قطره ای آب گل آلود را تقاضا دارد ؟

اما آرزویم درختیست
که در ته کوچه‌ی بن بست عاشقی
بی نیاز از کسی ، سختی را با کام خود اشنا می سازد و می‌ماند و می‌ماند
تا یاری رسد و دل را به کسی خوش میکند
که به کوچه‌ی عشق نگاهی انداخت ، نرفت بلکه آمد
و زیر سایه آن درخت جایش را پهن کرد
و وفادار به درخت ماند
تا روزی که از میوه‌‌ی درخت
که تنها به دست عاشقان می‌رسد، خورد
ولی بازم نرفت

کاش دل نیز خانقاه کسانی باشد
که می آیند و ماندنی هستند
و از جماعتی در دنیا تفاوتی بر دست و ذهن دارند...



تب ِ قلم