کارکرد غلط ذهن در مقایسه


کارکرد غلط ذهن در مقایسه

اجازه بدهید مطلبم را با یک مثال شروع کنم، آیا تابه‌حال فرد شکست‌خورده‌ای را دیده‌اید که درمورد شکست‌هایش بنویسد؟ یا در یکی از مشاغل، اعداد و ارقام مشخصی از شرکت‌ها و آدم‌های ناموفق دیده‌اید؟ همه ما...

کارکرد غلط ذهن در مقایسه
اجازه بدهید مطلبم را با یک مثال شروع کنم، آیا تابه‌حال فرد شکست‌خورده‌ای را دیده‌اید که درمورد شکست‌هایش بنویسد؟ یا در یکی از مشاغل، اعداد و ارقام مشخصی از شرکت‌ها و آدم‌های ناموفق دیده‌اید؟ همه ما کتاب‌های آدم‌های موفق را می‌خریم و در هر حرفه‌ای هم نظرمان به چنین آدم‌هایی جلب می‌شود؛ مثلا اگر بخواهیم درمورد شغلی تامل کنیم، قبل از هرچیز نظرمان به انسان‌های موفق در آن رشته جلب می‌شود، نه انسان‌هایی که در آن رشته ناموفق بوده‌اند.

مثلا اگر بخواهیم سوپرا‌ستار سینما بشویم، فقط بازیگران معروف و رده اول سینما را می‌بینیم ولی آن‌هایی را که در این زمینه شکست خورده‌اند، نمی‌توانیم پیدا کنیم. از نظر ما این قسمت از تجربه بشر که بسیار هم در ذهن ثبت می‌شود، نوعی نابخردی ا‌ست؛ مثلا در‌کنار چگوآرا افراد بسیاری جنگیدند، اما فقط او مطرح شد. برای خود من بسیار پیش‌آمده ا‌ست در مسیر زندگی‌ام بارها دچار چنین اشتباهات نابخردانه‌ای شده‌ام. هر خانواده‌ای که در سطح شهر زندگی می‌کند، نیمه پنهانی دارد که مایل نیست دیگران از آن مطلع شوند؛ در‌حالی‌که ما سعی می‌کنیم قسمت‌های ناقص و نابخردانه خودمان را با ظاهر و قسمت‌های روشن زندگی دیگران مقایسه کنیم. در‌حقیقت ما ناعادلانه خود را با دیگران قیاس می‌کنیم؛ یعنی قسمت‌های مثبت و روشن خودمان را حذف کرده و تنها منفی‌ها را با ظاهر مثبت خودمان را با ظاهر مثبت زندگی دیگران مقایسه می‌کنیم. این کار یعنی قضاوت ناعادلانه.

قضاوت ناعادلانه
13 یا 14 ساله بودم که به مدرسه‌ای می‌رفتم که اوضاع و شرایط مالی برخی از بچه‌ها بسیار خوب بود، تاحدی که در همان سن بچه‌ها با ماشین‌هایی به مدرسه می‌آمدند که فقط عده معدودی از افراد جامعه توان خرید آن‌ها را داشتند، البته بدون گواهینامه یا قد و قامت مناسب رانندگی!
در روزهای سرد زمستان پدر من به علت نزدیک‌بودن محل کارش به مدرسه، قبول زحمت می‌کرد و مرا با ماشین شخصی‌اش به مدرسه می‌برد.

پدرم در آن زمان یک پیکان مدل‌پایین داشت و من به‌دلیل آن‌که مدام در‌حال قضاوت ظاهر زندگی مردم با زندگی شخصی خودم بودم، به نزدیکی‌های مدرسه که می‌رسیدیم، سطح اضطرابم از مواجهه دوستانم با ماشین مدل‌پایین پدرم بالا می‌رفت، به‌طوری‌که خیلی از روزها به‌بهانه‌ای جلوتر از مدرسه پیاده می‌شدم؛ در‌حالی‌که هیچ‌وقت نمی‌دیدم پدرم صبح‌ها برای این‌که مرا زودتر به مدرسه برساند، از خواب خود کم می‌کند یا نمی‌توانستم در مقایسه با برخی افراد جامعه شرافت و صداقت پدرم را ببینم، درست مانند خورشید که وقتی در آسمان ا‌ست، نمی‌توانیم به آن نگاه کنیم.
یا به قول شاعر : «وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس/ که در این آینه صاحب‌نظران حیرانند»


اما خوب در این روزها که این‌طور محبت‌ها کمتر شده ا‌ست، تازه متوجه می‌شوم که پدر من چیزهایی را داشت که عده‌ای از دوستان آن‌موقع من نداشتند. اما من درگیر قضاوت ناعادلانه زندگی خودمان می‌شدم و سطح رضایتم از زندگی پایین می‌آمد و در‌نهایت دیگر نمی‌توانستم به جست‌وجوی معنای زندگی خانوادگی بپردازم.
یافتن معنای زندگی با پول
هدف من از آوردن این مثال این بود که به آن دسته از مخاطبانی که فکر می‌کنند با داشتن اموال بیشتر می‌توانند معنی را در زندگی‌شان پیدا کنند و به‌همین دلیل نمی‌توانند قدر چیزهایی را که دارند‌، بدانند و از آن‌ها بهره ببرند. یادم می‌آید به دعوت یکی از دوستانم که ا‌ستاد مقطع دکترای مدیریت ا‌ستراتژیک بود، در کلاسش شرکت کردم. همه در‌حال نالیدن از وضع اقتصادی و اجتماعی نامناسب آن روزها بودند که ا‌ستاد حرف بسیار بجا و خوبی زد و گفت‌: «عزیزان می‌شه برام توضیح بدین چند درصد از منابع موجود در اطرافتون رو ا‌ستفاده کردید؟» و دانشجویان اگر می‌خوا‌ستند صادقانه پاسخ این پرسش را بدهند، حقیقتا جواب کافی و درستی نداشتند.

یادمان باشد ذهن انسان همیشه به‌دنبال کمبودها و نقطه‌ضعف‌ها‌ست. انیشتین مهاجری بود که در جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرد و شکوفا شد و آبراهام مزلو، روان‌شناس آمریکایی، اکثر جواب‌های تحقیقاتش را با مطالعه برروی انیشتین به‌دست آورد. در‌حقیقت باید بدانیم محدودیت می‌تواند موجب رشد شود و به‌جای این‌که ما دائم بخواهیم به این موضوع فکر کنیم که اگر بیشتر داشته باشیم می‌توانیم بیشتر رشد کنیم، دروغ بزرگی بیش نیست؛ چرا‌که رشد، به‌همت شخص مربوط ا‌ست و امکانات فقط می‌توانند در‌نهایت سرعت این رشد را اضافه کنند که نباید فراموش کنیم ما موقعی که به این نهایت برسیم، همه امکانات در دسترسمان قرار می‌گیرند.

در‌واقع برای من بی‌معنابودن و جست‌وجو برای معنا در میان آن افرادی که برایم جذاب بودند، شاید 8 یا 9 سال طول کشید و آن‌، زمانی بود که متوجه چروک‌های دست و پیشانی پدرم و نیز شرافت و درستکاری وی شدم. به‌قول‌معروف «آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم.»

در‌واقع من هم برای یافتن معنی در زندگی‌ام، از مواردی در اطرافم که بسیار باارزش بودند، شروع کردم؛ درست مانند دا‌ستان کیمیاگر پائولو کوئیلو که در‌نهایت سانتیاگو که چوپانی اسپانیایی ا‌ست، برای یافتن گنج، به سرزمین خود بازمی‌گردد، شاید این مثال ما را دوباره متوجه همان مثال ویکتور فرانکل کند که می‌گفت‌: «مردم امروز بیشتر از روان‌پزشک و مشاور، به چشم‌پزشک نیاز دارند!»
در‌حقیقت چشمان من هم باز شده بود و دنیایی را در اطراف خودم می‌دیدم که گویی مرا به‌بهشت بازگرداندند.

پوچی و بی معنا بودن زندگی
عزیزان ‌جست‌وجوگر معنی، یادتان باشد معنا را اگر نتوانیم در اطراف خود بیابیم، قطعا ذهن، ما را مجبور می‌کند به کرات دیگر مهاجرت کنیم و معنی را آنجا بیابیم، گرچه امروزه می‌بینیم که انسان به کُرات دیگر هم راه یافته ا‌ست، اما شاد نیست و گویی در جست‌وجوی گمشده‌ای ا‌ست و بازهم بی‌معنابودن زندگی را در افزایش جنگ‌ها و جرم و جنایت‌ها می‌بیند.

در‌واقع می‌توان گفت این یک اصل ا‌ست که ما سعی می‌کنیم حقیقت را در اطراف خود کشف کنیم؛ چون انسان با حقیقت زاده می‌شود و حقیقت همیشه در اطراف اوست؛ پس بهتر ا‌ست برای یافتن این مقوله، از همین حالا شروع کنیم و چند سوال از خود بپرسیم:

سوالاتی برای یافتن معنا در زندگی
1. آیا از تمام منابعی که در اطرافم بوده، به‌طورکامل ا‌ستفاده کرده‌ام و می‌کنم؟
2. آیا برای جست‌وجوی معنای زندگی‌ام، ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودم مقایسه می‌کنم؟
3. آیا فکر می‌کنم در زندگی‌ من مورد معناداری وجود ندارد؟
اگر جواب‌های خوشحال‌کننده‌ای نداشتید، لطفا این مقاله را مجددا مطالعه فرمایید.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه روانشناسی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید