بغضِ ستیز ما
روشنی هویدا نیست درقصر قبیله ها خورشید حکایت غریبی ست در چارسوق آسمان بازار ها همه قبله دعاست وواژه ها ، غذای روح بخش آینه ها هراس من از تاریکی ست درترانه حرم باسرسامیِ توهم و رویا ما خواب...
روشنی هویدا نیست
درقصر قبیله ها
خورشید حکایت غریبی ست
در چارسوق آسمان
بازار ها همه قبله دعاست
وواژه ها ، غذای روح بخش آینه ها
هراس من از تاریکی ست
درترانه حرم
باسرسامیِ توهم و رویا
ما خواب گزار خویشتنیم
درنواله ی صبحدم
اگرچه ، فتح می کنیم
لحظه لحظه ،
قله های مبهم
باپژواک اندیشه
در نمی یابیم ، فساد ریشه را.....
کمین گاه ذهن
سیاهچال مخوفی
مابردگان حُزن
در گستره ی تاریک تاریخ
خوکرده ایم به آن
چون جسم روی یخ
زمین اگر می شود
تالاب خون توده ها
بغصِِ ستیزِ ما
ازاین توده ی هواست .