بیراهه ی خوشبختی
عشق افسانه ایست اغواگر نیافتم آن را جز در لا به لای کاغذ های کتاب ها سوار بر صمند سپیدی رویایی که به سویم می آمد و هیچگاه به مقصد نرسید جهان غم انگیز است به شکل مبتذلی غم انگیز است با سایه...
عشق افسانه ایست اغواگر
نیافتم آن را
جز در لا به لای کاغذ های کتاب ها
سوار بر صمند سپیدی رویایی
که به سویم می آمد
و هیچگاه به مقصد نرسید
جهان غم انگیز است
به شکل مبتذلی غم انگیز است
با سایه هایش میگذرانم آن را
من و قلبم
عزم کردهایم همه چیز را تمام کنیم
بزودی شمعها روشن خواهند شد
خاطرات بر پیکر بی جان احساسم
شیون میکنند
فرشته های سیاه پوشی
بر قبر قلبم گرد مرگ میپاشند
و منتقمان غمگینی
با تمام نفرت به سوی تو می آیند
نگذار ضجه بزنند
بگذار بدانند که من با این رفتن خوشحالم
با آخرین نفس روحم، برایت آمرزش میطلبم
رؤیا بود، من فقط رؤیا میدیدم
بیدار شدم و تو را درخواب دیدم
برایت چراغ آوردم
و یک دریچه رو به زندگی
زانو زدم که بیدارت کنم
اما تو در ازدحام کوچه خوشبخت ، نه
در بیراهه ی خودخواهی گم شدی
کامران پروانه
آخرین روزهای زمستان 1402
نیافتم آن را
جز در لا به لای کاغذ های کتاب ها
سوار بر صمند سپیدی رویایی
که به سویم می آمد
و هیچگاه به مقصد نرسید
جهان غم انگیز است
به شکل مبتذلی غم انگیز است
با سایه هایش میگذرانم آن را
من و قلبم
عزم کردهایم همه چیز را تمام کنیم
بزودی شمعها روشن خواهند شد
خاطرات بر پیکر بی جان احساسم
شیون میکنند
فرشته های سیاه پوشی
بر قبر قلبم گرد مرگ میپاشند
و منتقمان غمگینی
با تمام نفرت به سوی تو می آیند
نگذار ضجه بزنند
بگذار بدانند که من با این رفتن خوشحالم
با آخرین نفس روحم، برایت آمرزش میطلبم
رؤیا بود، من فقط رؤیا میدیدم
بیدار شدم و تو را درخواب دیدم
برایت چراغ آوردم
و یک دریچه رو به زندگی
زانو زدم که بیدارت کنم
اما تو در ازدحام کوچه خوشبخت ، نه
در بیراهه ی خودخواهی گم شدی
کامران پروانه
آخرین روزهای زمستان 1402