پرستار شیفت شب...


پرستار شیفت شب...

یادم هست دقیق. شیفت شب بود که قرار شد من و تو. سر یک میز بشینیم و چایی بخوریم. با یه ظرف سینی و دو تا چایی و یکم قند، نزدیک شدی. چقدر جالب بود.. با همان پیراهن. اری آنکه به تو دادم هدیه. همان...

یادم هست دقیق.
شیفت شب بود که قرار شد من و تو.
سر یک میز بشینیم و چایی بخوریم.
با یه ظرف سینی و دو تا چایی و یکم قند،
نزدیک شدی.
چقدر جالب بود.. با همان پیراهن.
اری آنکه به تو دادم هدیه.
همان پیراهن چهارخونه ی سرمه ای رنگ.
چقدر جذاب بودی.
چقدر بهت میومد پیرهن.
با همان شرم و حیا مثل همیشه.
من که محو ان همه شرم و حیایت شده بودم.
و یکم هول که چقدر خوشگل و جذابی تو.
وای چقدر چایی خوش رنگی سفارش دادی.
مثل ان سرخیه لبهات ، به همان خوش رنگی.
روبه رویم سر میز نشستی و گفتی، بفرما چایی.
چای ورداشتم و تو.
حبه قندی به دستم دادی، چقدر شیرین بود.
انگار تکه ای از ان لب خندان تو بود، به همان شیرینی.
من پرستاری بیش و تو کادر درمان بودی.
کاش هیچ کس نبود بین من و تو.
تا تو را سخت در اغوش کشم و همی چندین بوسه ز لبت.
ولی از بخت بد من تو را پیج کردن.
اقای فلانی، لطفا به بخش.
و چقدر حسرت ان بوسه به دل ماند و تو رفتی.
من ماندم و ان تکه ی قندی، که انگار ز لب کندی،
هدیه اش دادی به من.
مزه اش بر لب خوشکیده ی ما هست هنوز.
چقدر خاطره ی خوبی بود یادش بخیر....

امین غلامی ملقب به شاعر کوچک

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


16 شعر در مورد معلم کلاس اول؛ اشعاری زیبا و خواندنی