همای سعادت


همای سعادت

رها وُ سردرگم مانده بودم در این دیار.. پرمیکشید هردم خیالم به سوی اغیار... چو مردابی در دل جنگل، پُر از نفرت کینه بودم.. چو آهی از غم رفتن، به هر تن و هر سینه بودم... چنان غرق در رنج حرمانُ، به...

رها وُ سردرگم مانده بودم در این دیار..
پرمیکشید هردم خیالم به سوی اغیار...
چو مردابی در دل جنگل،
پُر از نفرت کینه بودم..
چو آهی از غم رفتن،
به هر تن و هر سینه بودم...
چنان غرق در رنج حرمانُ،
به کنج دنجی ناامید...
شبنمی از سیاهی
در روزگارم می خزید...
آمدن تو چه بود...
که مرا دگرگون کرد...
رگهای خشکیده ام را،
پُر از خون کرد...
برق نگاهت شعله زد بر آن شبنم سیاهی...
نای نفست به باد داد آن همه تباهی...
تو کِه بودی،
تو کجا بودی،
تو در کدامین پیله پنهان بودی...
تو چه کردی،
تو چه ها کردی،
به گُمانم که همای سعادت بودی...



کودکان رفح