غزل
نبین لبخند تلخم را..که از دنیای خود سیرم چه میدانی که.. من هردم اسیر دست تقدیرم برایم این جهان مانند کابوسی ست بی پایان که عمری در حصار غم چه بیرحمانه زنجیرم و میدانم به کنجی درکنار آرزوهایم به پای...
نبین لبخند تلخم را..که از دنیای خود سیرم
چه میدانی که.. من هردم اسیر دست تقدیرم
برایم این جهان مانند کابوسی ست بی پایان
که عمری در حصار غم چه بیرحمانه زنجیرم
و میدانم به کنجی درکنار آرزوهایم
به پای مرگ می افتم شبی جان داده می میرم
کجای داستان زندگی بودم نمیدانم
که حتی از خودم دیگر سراغی هم نمی گیرم
شبیه شعر غمگینم که واژه واژه ام درد است
دراین غربت سرای دل من آن بغض نفس گیرم
چه میدانی که.. من هردم اسیر دست تقدیرم
برایم این جهان مانند کابوسی ست بی پایان
که عمری در حصار غم چه بیرحمانه زنجیرم
و میدانم به کنجی درکنار آرزوهایم
به پای مرگ می افتم شبی جان داده می میرم
کجای داستان زندگی بودم نمیدانم
که حتی از خودم دیگر سراغی هم نمی گیرم
شبیه شعر غمگینم که واژه واژه ام درد است
دراین غربت سرای دل من آن بغض نفس گیرم