زندانی...


زندانی...

مثال آن غزالم ، لاجرم خو کرده با دامش من آن زندانیم که ساعتی مانده به اعدامش امیدی نیست ، باید از همه دنیا بگیرد دل ندارد فرصتی ، نایی نمانده توی اندامش ندارد هیچ توفیری برایش ، روز و شب دیگر کسی که...

مثال آن غزالم ، لاجرم خو کرده با دامش
من آن زندانیم که ساعتی مانده به اعدامش
امیدی نیست ، باید از همه دنیا بگیرد دل
ندارد فرصتی ، نایی نمانده توی اندامش
ندارد هیچ توفیری برایش ، روز و شب دیگر
کسی که جز سیاهی نیست پایان و سرانجامش
غزل ، هرگز ندارد ، قدرت تفسیر حالش را
و یا حتی رباعی ، با همه ایجاز و ایهامش
برایم گفتنش سخت است امّا دل بکن از من
برو اینجا نمان ، اینجا پر از درد است ایامش
اگرچه سوزدم هر لحظه بی تو ، درد ناکامی
جهانی اینچنین پر غم ، ندارد لذتی کامش

علی موحد

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


انشا در مورد امید به زندگی ؛ چندین انشا ادبی و زیبا امید به زندگی