از ماوراء ، به وراء


از ماوراء ، به وراء

سرشار شدم آنگاه که خود را از خویش خلع کردم و چه تضاد زیباییست که عقل دل بیدار و عشق در سر ، خواب ست و این آغاز رویت ربانی ست همین خداوار شدن گفت تو از ادعای خدایی طفره رو تا من معماهای جهان...

سرشار شدم
آنگاه که خود را از خویش
خلع کردم
و چه تضاد زیباییست
که عقل دل بیدار و عشق در سر ، خواب ست
و این
آغاز رویت ربانی ست
همین
خداوار شدن
گفت
تو از ادعای خدایی طفره رو
تا من معماهای جهان را
به فکر بکر خویش
حل کنم
که کنش روح ، رشد ست
اگر
زمین غمگین ست و کوه تنها و درخت ، صخره
بیا
به از وراء ، به ماورا ء
میدانی
همیشه روح و جسم در جدالند
و چشم درون ، رسول جوارح
بجو
تا بیابی
که شوق ، نجات ست و من ، نحیف
به آغوش ابر بیا
تا بباری
تو
بهترین کفشدوزک باغی
که چهارده الگوی بافت در درون داری
و من محتکر
الگوی هشتمم
آخر آنجا
به گوش شنیدم ترنمی
که عطر گل مکیده شده را درد جاودانگی ست


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


معشوقِ سرد