برزخ واماندگی


برزخ واماندگی

و همان صاحبان باغچه‌های قدیمی ما را از خود ربوده‌اند و رگ آرزوها را زده‌اند و رؤیاهای زیبا را سر بریده‌اند و فرشتگان عذاب را به جان و روح و روان ما انداختند و نعوذ بالله انگار دین آنها تهی...

و همان صاحبان باغچه‌های قدیمی
ما را از خود ربوده‌اند
و رگ آرزوها را زده‌اند
و رؤیاهای زیبا را
سر بریده‌اند
و فرشتگان عذاب را به جان
و روح و روان ما انداختند
و نعوذ بالله
انگار دین آنها تهی از احساس است
و عقل و منطق با آنها در تضاد است
و در باورشان شاد اندیشیدن گناه است
و گاه شنیدن مرثیه از زبان آنان
وهم‌انگیز است
و چون شبانه فرمان مرگ می‌دهند
رخ صبح در اینجا پژمرده است
و به گمانم
ما در این برزخ واماندگی
از مزرعه گلاب اندوه می‌چینیم
و از کوزه رنج سر مست هستیم
و به هوای فراموشی نیاز داریم
تا از یاد ببرد قصه تلخ امروزمان را
و شرم دارم بگویم
اینجا مدام صدای نیاز می‌آید
و ناله مظلوم و بغض دختران
و آه پسران
و ترس از فردا و فرار از فقر
در چاردیواری خانه‌ها و کوچه‌ها
و ریا و ربا در اجتماع و فساد
میان خیابان‌ها
جولان می‌دهند
و‌ اینجا که ما ماندیم
پشت زندگی به خاک سیاه نشسته
و خوشبختی شبیه انداختن سکه
بر جنازه‌ای بی‌صاحب در خیابان
است
و آزادی انگار یک تهمت است
و هر کس حرفش را می‌زند
چوبش را هم می‌خورد
و آسوده نیست بگویم
اینجا کابوس‌ها از بس زیادند
لایق نشان طلا هستند
و خواب‌های بد قبل از غروب
تعبیر می‌شوند
و آرامش برای خیلی‌ها
خوردن یک وعده غذای گرم
و یک شب خواب راحت است
و‌ مرگ تنها کلمه‌ای است
که از یاد دیوارهای شهر نمیرود
و انگار بر لبان مردم شهر
آگهی ترحیم چسبانده‌اند
و همه را خدا آمرزیده است
..........................................................
از مجموعه شعر : آزادی
شاعر : عبدالله خسروی ( پسر زاگرس )



کلاه