سفر


سفر

سفر رفتی دلم در حسرتت سوخت چو پروانه به گرد شمع سوزان غمت سوخت دل زارم چه غمگین در گذارت نشست و رفتنت دید به جان سوخت تو که نیستی چه بی کس میشه این دل ولیکن چون تو خوش باشی دلم خرسند خواهد سوخت عجب...

سفر رفتی دلم در حسرتت سوخت
چو پروانه به گرد شمع سوزان غمت سوخت
دل زارم چه غمگین در گذارت
نشست و رفتنت دید به جان سوخت
تو که نیستی چه بی کس میشه این دل
ولیکن چون تو خوش باشی دلم خرسند خواهد سوخت
عجب راز و عجب رمزی نهفته در غم عشق
که عاشق همچو پروانه به گرد شمع خواهد سوخت
دریغا غم چه میتازد به قلبم
نمیداند که از هجرت دو بال بی پرم سوخت
غمت با که توان گفت و عیان کرد
که مجنون در خیال وصل لیلا مانده و سوخت
زحال من نپرس و کن رهایم
که پروانه زهجر شمع سوزنده ، پرش سوخت



معما