خرد نامه


خرد نامه

خرد دانش مرد افزون کند تبهای ز مغز تو بیرون کند خرد مایه ی زندگانی بُوَد خرد دانشی جاودانی بُوَد خرد ورز باشه و نو اندیش باش به هرکار تو یاور خویش باش خرد راه آسان آزادگیست به غیر از خرد در...

خرد دانش مرد افزون کند
تبهای ز مغز تو بیرون کند
خرد مایه ی زندگانی بُوَد
خرد دانشی جاودانی بُوَد
خرد ورز باشه و نو اندیش باش
به هرکار تو یاور خویش باش
خرد راه آسان آزادگیست
به غیر از خرد در جهان راه نیست
میازار کس گرچه او دشمن است
که این شیوه ی زشت اهریمن است
زُدای از بر خویش تو کینه را
غبار از دل و زنگ از آیینه را
بپالای اندیشه را دم به دم
مکن زیردستان خود را ستم
به گیتی دمی بذر نیکی فشان
مخور دست رنج ستم دیدگان
سپیده چو سرزد ز ژرفای شب
به اندیشه ی نور ترکرد لب
چو خواهی شوی جاودان در جهان
بخوان نامه ی کار آزادگان
به آزادگی مرهم درد باش
تو با بینوایان جوانمرد باش
مکن نغض قانون جانوران
میازار هرگز تو زینسان روان
اگر بگزرد سالیان بر هزار
زنابخردان میوه ناید به بار
مده دست دیوان اندیش را
مزن با تباهی ز بن ریشه را
خرد را ز آهرمنان دور دار
سرت را زاندیشه مستور دار
به دشنام آلوده هرگز دهان
مکن تو میازار هرگز روان
بکار و درو کن دمی مهر را
به نیکی بیارای تو چهر را
نکارد کسی تخم در شوره زار
که از شوره نایید گیاهی به بار
چو خواهی که تابد به رویت فروغ
مگو هیچ با ناکسان هم دروغ
دروغ همچو خشتیست ناپخته خام
فرو ریزد ار وانهی آن به بام
چو خواهی ز زشتی بیابی رها
دهان را میالای با ناسزا
مکن دوستی با فرو مایگان
مچرخان به زشتی تو هرگز زبان
میازار جانا تو همسایه را
بگیر از خرد نیز بن مایه را
درشتی نکن با بزرگان خویش
مزن بر کسان خود آنگاه نیش
مکن بی وفایی تو با یار خود
نه سستی به بیمان و هم کار خود
مکن دشنه از بحر اندیشه تیز
تو از مهر نامهربانان گریز
به هر جا که مهمان شدی چشم دار
که ناید گزندی ز دیده به بار
مخور نان و مَشکَن نمک دان را
به سستی میارای پیمان را
بپرهیز از یاوه ای هوشیار
خرافه پرستی ز خود دور دار
بترس ای برادر زما و منی
مکن با کسی نیز تو دشمنی
خرد چون ز مغز کسان دور شد
چنین مردمی را کَرو کور شد
خرد نامه ی شهریاران بُوَد
روان تو را او نگهبان بُوَد
دد و دام و انسان میازار هیچ
زدستور دیوانگان سر بپیچ
بپرهیز از رشک و بگریز از آذ
همیشه نگه دار پوشیده راز
بگردان روی از سه چیز ای پسر
سخن چین و بدگوی و آشوبگر
بیالای کردار خود با خرد
تو دوری گزین از سخنهای بد
چو کردار را پاک خواهی همی
به اندیشه ی به گرایی همی
بخور نان بازوی خود ای پسر
تو مفروش کس را به دینار و زر
جهان در گذار است و جان در گذر
به شادی کن این زندگانی سپر
دو روز است امروز و فراد همی
به شادی گرای ارکه تو آدمی
بپرهیز از یاوه ای هوشیار
خرافه پرستی ز خود دور دار
ز برزین آذر تو بنیوش پند
که ناید به جانت ز دیوان گزند
مکن آتش جنگ را شعله ور
که آتش بسوزاندت خشک و تر
اگر مهر از دل دمی بفکنی
نخوانند نام تو را آدمی
مشو از ره راستی هم برون
مزن نان خود را تو در جام خون
سپیدی چو در موییت آمد پدید
ز ناپختگی دست باید کشید
به گاه جوانی تو شو دستگیر
بگیرند دستت چو گردی تو پیر
هنر را زجان هم گرامی بدار
بیاموز دانش ز آموزگار
به پایش بیفت و ببوسش تو دست
هرانکس تو را دانش آموختست
هنر دانش مهرورزان بُوَد
گرامی تر از تن هم از جان بُوَد
سخن چین مباشُ مشو خیره سر
بپرهیز از مردم بی هنر
ز تزویر بگریز و هم ازدروغ
مکن آکِ کس را به کرنا و بوق
به شادی گرای و به غم درمَپیچ
مخور غم که گیتی نیرزد به هیچ
تو نیکو سخن گوی در انجمن
به پیش زتان لاف مردی مزن
بترس و بپرهیز از نامِ ننگ
هم از مردمان دو رو هم دو رنگ‌
مبر از کسی پیش کس آبروی
سخن را بسنج و به نرمی بگوی
درآیین نیکان خرد سر بُوَد
زن و مرد ، آنجا برابر بُوَد
مَیَندوز جز راستی توشه ای
مَچین در جهان جز خرد خوشه ای
مَپیچ ای برادر ز راه نماز
به آبادی میهنت چاره ساز
مرا تا به دل مهر این میهن است
انوشه روان است و برنا تن است
تو بنیوش اکنون اندرز من
بنه پا فراتر هم از مرز من
من ایرانیم از خرد روشنم‌
شد آغشته با مهر میهن تنم
آذر برزین عدیوی



کاش میشد...