غزل باشکوه


غزل باشکوه

من روح خسته ، روح سرد استجاری در انتهای کوچه های بیقراری یک بادبادک یک درخت بی بهانه یک چتر بسته، زیر باران بهاری میگردم اما نیست چشمی آشنا را در لابه لای مردم بی اختیاری میپیچد انگار خواب پل درشیب...

من روح خسته ، روح سرد استجاری
در انتهای کوچه های بیقراری

یک بادبادک یک درخت بی بهانه
یک چتر بسته، زیر باران بهاری

میگردم اما نیست چشمی آشنا را
در لابه لای مردم بی اختیاری

میپیچد انگار خواب پل درشیب یک شهر
من یک تونل تو ایستگاه بی قطاری

یک صبح ممتد، مانده جا در بستر خواب
خشکیده شب در خاطرِ، شب زنده داری

حس میکنم بی تو چقدر ، تنها ترینم
من درخت مانده پشتِ مرز داری

رسم غزلهای من از توباشکوه است
دستی به موهایت بکش باد بهاری



بعداً نوشت
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد



غزل بگو