قفل و کلید


قفل و کلید

قفل و کلید شب است ‌و ناز چشمانت مرا تا اوج و بالا برد مرا در شهر سبز دل به باغ آرزوها برد مرا گیسوی یاس و بید چنین مجنون و شیدا کرد سرایی در ارم دل را بیادت تا ثریا برد بیادت پله ها شد طی ، دو...

قفل و کلید
شب است ‌و ناز چشمانت مرا تا اوج و بالا برد
مرا در شهر سبز دل به باغ آرزوها برد
مرا گیسوی یاس و بید چنین مجنون و شیدا کرد
سرایی در ارم دل را بیادت تا ثریا برد
بیادت پله ها شد طی ، دو تا نه دَه به دَه بالا
خیال انگیز و جان پرور شمیم و عطر رویا بود
سفر تا مرز چشمات فقط یک امتحان بود و
مرا تا انتهاء ماندن سوالاتش معماء بود
معماء فکر می خواهد ولی فکر تو بودن هم
سوالی بی جواب و دل فقط نام تو پیدا بود
زمانی تا رسیدن آیه ی امید می خواندم
ولی رویای غیر از ما فقط قفل معما بود
همیشه دل بنامت شد ولی قفل و کلید آن
زمانی دست ما بود وباقی دست دنیا بود
برای بازی شطرنج تو شاهی آشنا بودی
دل شهرام و کیش و مات از آن بازی فردا بود
کاظمی ،محمود رضا ( ش ،ک) بهار 1403



علی مافوقِ اِدراک